بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

ننویسم، می میرم.
اما نمی خواهم وبلاگ پر مخاطبی باشد، بر عکس محرمانه و ناشناس، به لطف خدا نگهش میدارم.
شاید یک دفترچه ی خاطرات باشد. اما نه یک دفترچه ی خاطرات هرجایی!
شاید یک تاریخچه از من است و یک تجربه نامه
می خواهم اینجا، تمامم باشم! بی ترس.
دعا کنید بتوانم.
و دعا کنید این تمام، برای مولایش، دوست داشتنی باشد و یار.

یا علی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

۱۶ مطلب با موضوع «روایت :: کرب و بلا» ثبت شده است

نکند...؟

بسم الله الرحمن الرحیم

حالم خراب است. بسیار هم خراب است. چنان محتاج دعایم که حس میکنم، ...

دم به دم بین خوف و رجا پرسه می زنم. می ترسم. نکند نشود؟ نکند بشود یک تجربه و یک خاطره؟ 

نکند دوستم ندارد؟

روزهایم دارد با نکند نکند طی می شود. و باقی، یا راهی اند، یا فکر جا ماندنشان.

و من، فکر "نکند" هایم. 

فکر دنیا. 

دنیایی که قرار است آخرتم را بسازد. 

خدا خدا می کنم که این، اخرینش باشد. و سال دیگر، این وقت و موقع من و او، ما شده باشیم و پای پیاده برویم. 

نمیدانم. 

فایده ندارد. نوشتن هم آرامم نمی کند. باید به سجاده ام پناه برم.

شاید هم کار. برای خدا

آخرین خواب

بسم الله الرحمن الرحیم

چرا آنطور بود؟ دیگر مطمئن بودم آن یکی را بیدار نیستم. هم خودم بودم و هم سوم شخص خودم. هم خودم را از چشمان خودم می دیدم و هم از چشمان آن صورت احتمالا فلکی ام توی آسمان. سوم شخصانه آنچه می شد را نظاره می کردم.

و اما آنچه شد؛ دختر و پسر و زن و مرد و محرم و نا محرمی در کار نبود. نمی فهمیدم چرا. ولی همه چنان به هم فشرده بودند و تنشان به تن هم چسبیده بود، که گویا خبری از مسلمانی نیست. و همه، زور می زدند که جا شوند. و نمی دانم. چرا آن همه تنگ بود؟ چرا؟

ماشین را می گویم. یک چیزی بود، میان ون و اتوبوس، بی سقف و بی بدنه. از ماشین بودن، یک کف داشت و احتمالا یک جلو، که موتورش باشد و راننده. و چند تا میله ی ستون مانند. که چارچوبش را به هم وصل می کرد. و تماما سفید... شاید شبیه اتوبوس هایی بود که حاجیان را از مدینه به مکه می برند. از آن ها که سقف ندارند و آفتاب باید توی سر حاجیان بخورد.

حتما باید سوار می شدیم. مرکب دیگری وجود نداشت و مقصد، واجب. اما آنقدر همه به هم فشرده بودند، که نمی دانستم می توانم بروم بالا یا نه. همه ی بچه ها سوارش بودند. حتی چهره ی یکی دو نفر از برادران اتوبوس را هم یادم است. و من، آخرینِ آخرین آخرین نفر بودم. فرشته آن وسط ها بود. نمی توانست کمک کند، اما نگاهم می کرد. راضیه هم همینطور.

زهره و آبجی عقب تر بودند. دستشان به دستم می رسید. دو تایی دستم را گرفتند و بالا کشیدند. زورکی. بیشتر زورش را آبجی می زد تا زهره. ولی زهره هم حسابی تلاش کرد. سوار شدم. روی سر پنجه! سقف نداشت. یک چارچوب داشت که عرض انتهایی ماشین را به هم وصل می کرد. آویزان آن بودم. راه افتاد. کسی نمانده بود. رفت و رفت و رفت. خوشحال بودیم که جا گرفته ام. ماشین، راه افتاد و آرام آرام سرعت گرفت...

اینجای فیلم بریده است! چیزی دیده ام که هیچ در خاطرم نمانده. نه که حالا بعد 6 سال یادم نیاید، نه! حتی فردا صبحش هم یادم نمی آمد. هیچ هیچ هیچ. انگار نگاتیوش را یکی بیرون کشیده، تعدادی تصویر را بریده، و از جایی به بعد را دوباره به هم چسبانده؛

یک جاده ی آسفالت. شاید هم خاکی. دو طرفش تا چشم کار می کند بیابان.

بیابان و بیابان و بیابان. چنان که مطمئن باشی آنجا، دنیای بیابان هاست. بی هیچ پستی بلندی ای و رشته کوهی...

و همان ماشین سفید بی سقف و بی در و دیوار، وسط بیابان ها دارد از تنها جاده ی غریب، به بی نهایت می رود. جاده قرار است به جایی برسد. به تنها جایی که ممکن است بشود رسید. به آخرین جا.

نمی دانم چطور، از صورت سوم شخصم، وارد صورت خودم می شوم و از آن خارج می شوم. در آن واحد هر دو بُعد را مسلطم. چطورش را حالا که بیدارم، درک نمی کنم. اما وارد می شوم؛

 دختری را می بینم که انگشتانش یک لحظه از سفت چسبیدن میله ی بالای سرش، غافل می شود. از ماشین مذبور پرسرعت، می افتد کف جاده. با صورت زمین می خورد. اما ماشین، یک لحظه هم درنگ نمی کند. انگار که ماشینِ زمان باشد. روی یک آرنج، بلند می شود و کف دست دیگرش را طوری روی زمین می گذارد که بشود ستون تنش. می خواهد بلند شود؛ نمی تواند... انگار که پا ندارد. از نخاع بریده اندش. چشمانش پر از التماس و حسرت و پشیمانی می شود بخاطر تمام آن نگاتیوهای بریده. و بخاطر آن یک لحظه غفلتی که دستش را از حبل المتین ماشین، رها کرده است. بخاطر اینکه هیچ وقت نفهمیده آن ماشین برای هیچ کس، حتی او که دوستان عزیزی دارد، نگه نمی دارد. هیچ وقت نفهمید اما می دانست. نمیدانم از کجا، اما خوب می دانست. می دانست آن ماشین، ترمزی بین مبدا و مقصدش ندارد. سرعتش هم تنظیم شدنی نیست. اتوماتیک است و طبق برنامه!

و آن دختر منم. آن چشم ها مال من است. و دارم با آن چشم ها نگاه پر حسرت و ملتمسانه و سرزنش گر آبجی را می بینم. که تمام زورش را می زند تا دستم را بگیرد. آن قدر خم می شود که نزدیک باشد خودش هم بیفتد. زهره هم زوری می زند ولی بیشتر، نگاهش نا امید است و ملامت گر. زودتر دستش را می کشد.

دست آبجی را می بینم و نگاهش را، که فریاد می زند؛ «بلند شو!!! بیا... بدو... من دستت را می گیرم. تو خودت را می رسانی. بدو. زود باش»

یا علی می گویم. نخاعم وصل می شود. زانوانم جان می گیرد. بلند می شوم، تلو تلویی می خورم و می دوم. می دوم و می دوم و می دوم. تا خود صبح...

وسط هایش، یکی دوبار، نوک انگشتانم به نوک انگشت های کشیده و بلند آبجی می رسد. اما در حد گرفتنشان نیست. انگار به جای بغل خداحافظی است. آن قدر که اشکِ توی چشمش را ببینم. از گونه اش سر می خورد و کف جاده می افتد. دستش را از تلاش برای دست گیری ام نکشید اما زاویه اش آرام آرام پایین آمد.

و دختر را می بینم. که دیگر نمی کشَد. دست بر سینه گذاشته و از نفس نفس زدن به هق هق افتاده است. خم می شود. دست بر زانو می گذارد و نگاهش پی نگاه فرشته و آبجی و زهره است. فرشته دلش می سوزد. زهره ملامت گر است و آبجی، هر دو...

دختر اما، که منم، دیگر نایی ندارد. فریادی می زند و می افتد. فریاد «یا الله» ی که گوش خودش را هم کر می کند، و صدای آهسته ی نا شنیدنی اذان صبح، پشت پلک های دختری که سوم شخص است و من، چنان جمع می شود که از خواب با اشک بپرم؛ اشهد ان علی ولی الله...

و آبجی این ها، آن روز نجف بودند....

نمی دانم از کجا، ولی نیک می دانستم دیگر تمام شد. دیگر خبری از هیچ خوابی نخواهد بود. دیگر دکتر پورفرد و جاهای عجیب غریبی که ندیده ام را با بچه های آن کاروان، نخواهم دید. جاهایی که بعدها، آبجی وصفشان کرد. مثل سقف مرز شلمچه، یا یک مسجد بین راهی و... چیزهایی خیلی خیلی کمرنگ.

نیک می دانستم و به نیکی هم همان شد. هر چه خوابیدم که باز، از آن خواب ها ببینم، ندیدم.

هیچ. دو سه شب شد. همه اش هم توی راه بود. بی زیارت.

اشک آن شب، توی رختخواب، همان و نخشکیدنش تا 92 همان...

اسم کربلا، دیگر برایم شده بود روضه. قبل از رفتشان شروع کرده بودم به تمرین نقاشی آن تک دانه عکس حرم. که همه، پشت گوشی هایشان بود. و دیگر، هر وقت فرصتی دست می داد، جای تقلید از چشم و ابروهایی که الناز می کشید کارم شده بود کشیدن ناشیانه ی گنبد امام حسین و نقاشی آن تابلوی سبز نستعلیقش: السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین.

 

 

 

 

خواب 3

بسم الله الرحمن الرحیم

به جز آبجی و خنده های دلبرانه و شال نارنجی آبی اش، به علاوة چادر جدیدی که خیلی بهش می آمد، راضیه و خانم ت را به خوبی یادم است. رویا و شاید فرشته و شاید تر ارمیا را... این ها خیلی کم رنگ تر اند ولی هستند. مدیر کاروانشان را هم دیده بودم. بعید نبود ایشان را هم یادم بیاید؛ آقای توکل. حالا که فکر می­کنم میبینم دوسه تا چهره ی دیگر، گه بعدا توی عکس دیده مشان را هم دیده ام.

فامیل­شان را هم بعدا یاد گرفتم و بعد تر، فراموش کردم! اما این­ ها دیگر خیلی کمرنگ اند. و نمی دانم، از نقل های آبجی است که این ها را دیده ام، یا از خواب و رویا.

هعی! یوسف زهرا، کجایی؟

داشتم یوسف می خواندم؛ قَالَ یَا بُنَیَّ لَا تَقْصُصْ رُؤْیَاکَ عَلَىٰ إِخْوَتِکَ فَیَکِیدُوا لَکَ کَیْدًا إِنَّ الشَّیْطَانَ لِلْإِنسَانِ عَدُوٌّ مُّبِینٌ

این آیه ی 5 است. ولی من، آیه 5 را نمی خواندم. داشتم اول جزء 13 را می خواندم. آنجا که می گوید وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ...

ادامه اش را باید ببینم:  إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ

آیه ی 53 است.

خواب2

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از مرز، سوار یک اتوبوس شدیم. عجیب بود. رنگ پارچه ی صندلی­هایش هنوز هم تقریبا توی خاطرم است. خط خطی بود. و انگار نارنجی. اصلا مثل اتوبوس های عادی ما نبود. نمی دانم آن دیگر چه بود. با آبجی نشستیم روی دو صندلی کنار هم. مثل مشهد. دلمان نمی­آمد وسایلمان را بگذاریم بالای اتوبوس، توی آن توشه نگه دار غیر ایرانی اتوبوس. خیلی کثیف بود. ولی وقتی نشستیم و پرده را کنار زدیم، جخ تازه فحوای مطلب را گرفتیم. پر از پشه­های چندش و ریز و نکبت بود. حالمان به هم خورد. پرده را کشیدیم و خودمان را زدیم به خواب. شاید هم با هم حرف زدیم. نمی­دانم. دیگر این­هایش را یادم نمانده. حتی بخش پشه ها را هم مطمئن نیستم. خواب بودم. و واقعا خواب می­دیدم... درست مثل همة آن­ها که بعد از برگشت از دفعة اولشان، می­گویند همه اش انگار خواب بود و خیال و رویا.

 

خواب 1

بسم الله الرحمن الرحیم

لب مرز، سوار یک سری ون سفید شدیم. نه ون بود. نه اتوبوس. آن یکی هم جدید بود. تا به حال ندیده بودمش. زهره و آبجی را به خوبی یادم است. با هم وارد این اتوبوس­ ون­مانند شدیم. بعدش هم از یک جادة غریب گذشتیم. درست شبیه این جاده­های فیلمی. که مرز اند. با یک عالمه سربازی که جدی جدی اسلحه دستشان بود. آن اطراف هم هیچ چیز نبود. یک بیابان بود و یک جاده و یک دروازه، به منزلة مرز! رد شدیم.

آن­ها رد شدند. و من با آن­ها بودم... آن­ها روز رد می­شدند، من شب. و نمی­دانم خواب بودم، یا بیدار... 

سوختن8

بسم الله الرحمن الرحیم

در اوج آن همه خنده, تا که پرونده ی آبی اش رفت زیر دست افسرِ پلیس+10 و جمله ای پایانی شبیه " بروید به سلامت. " را بهش گفتند, دلم ریخت.
وا رفتم.
نیش شلم جدی جدی شل شد و پایین افتاد. آبجی ندید. پشتش به من بودولی فکر کنم یک لحظه از فرط بغض, مجبور شدم اشک توی چشمم را قورت بدهم و خودم را بزنم به اینکه چشمانم می خارند و "تف به حساسیت"

بغض کردم. آخر اولین بار بود که محکم از خودم پرسیدم; پس تو چی...؟! تو نمی خواستی بروی؟! چرا تو نه...؟!

و جوابم بین هزار و یک جوابی که می شد داد, این بود; تقصیر خودت است! خودت نخواستی. از پدر و مادرت نه. حتی از امام رضا که با حضرتش رفیق تر بودی هم نخواستی.

و آن, اولین اشکی بود که چشمم بخاطر سوختن دوری از کربلا, ساخته بود.

سوختن7

بسم الله الرحمن الرحیم

زنگ زد گفت می آیم با هم برویم برای کارهای پاسپورتش یا نه!؟ من هم که دُم او!
سرم هم درد می کرد واسه کار مفیدی که با هم انجام بدهیم.
فکر کنم قبلش هم چهارباغی گز کردیم و دوناتی بستنی ای چیزی خوردیم. (آن روزها هنوز ذرت مکزیکی باب نشده بود وگرنه ممکن بود ذرت هم به احتمالاتم اضافه شود)
پرسان پرسان پلیس+10 مسجد سید را گیر آوردیم.
صحنه ی مهر برجسته ی عجیب و محرمانه ی (به عبارتی همان خفن!) پست محله را هم یادم است.
رضایت نامه و امضای پدرش را با داستان گرفته بود...
و آن مهر, برای یک دختر زیر 18 سال در سال 89, یعنی; افسار آدم را بگذارند رویش!
بگویند بفرما! هر جا میخواهی بروی برو! حتی خارجه و فرنگ! بفرما پاسپورت دار شو!

"پاسپورت! "
آن موقع در نظرم چیزِ با کلاسی می نمود که داشتنش جذاب بود. و جذاب تر پی کار اداری افتادن دو تا دختر 16_17 ساله ای که نیششان از فرط سوتی دادن های اداری, تا بناگوش باز است.
حالا نمی دانم نیشمان از آن شل بود, یا از خوشحالی کربلا رفتن آبجی, یا نه; چشممان که به هم می خورد کلا موجودات نیش_شلی می شدیم که وزنه هایشان را باید حسابی وصل می کردند و حفظ!

البته دور از حق است که نگویم; وظیفه ی سوتی دادن بیشتر بر دوش من بود ولی دو تایی به من می خندیدیم.

فتح خون

 « صحرای بلا به وسعت تاریخ است و کار به یک یا لینتی کنت معکم، ختم نمی شود. اگر مرد میدان صداقتی نیک در خویش بنگر که تو را نیز با مرگ انسی اینگونه هست، یا خیر!

اگر هست که هیچ، تو نیز از قبله داران دایره ی طوافی و اگر نه...

دیگر به جای آنکه با زبان، «زیارت عاشورا» بخوانی در خیل اصحاب آخر الزمانی حسین (علیه السلام) با دل به زیارت عاشورا برو. «ضحاک بن عبدالله مشرقی» را که می شناسی! عصر عاشورا از جبهه ی حق گریخت بعد از آنکه صبح تا شام در رکاب امام شمشیر زده بود. خوف، فرزند شک است و شک زاییده ی شرک. و این هر سه، خوف و شک و شرک، راهزنان طریق حق اند...

که اگر با مرگ انس نگیری، خوف راه تو را خواهد زد و امام را در صحرای بلا، رها خواهی کرد. »

نمی دانم صفحه ی چندم کتاب فتح خون آوینی جان است، اما زهرا داشت سر کلاس آوینی می خواند من را هم شریک کرد.

وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

گفت; وصیت نامه م آماده ست با کفنم زیر سَرَمه هر شب!
و فشار من از روی 9 حدودا آمد روی 6 یا فوقش7

من را چه به این حرف ها...؟

چرت و پرتی نوشته بودم سر کربلا رفتن, ولی نه به این جدیت...
البته همان شوخی شوخی اش هم یکی دوبار ویرایش شد. آنقدر که برود در پلاستیک نامه های سیاه!
که خیلی قابل خواندن و مرور نیستند! ولی از دم همه شان را حفظم.
(خیالتان تخت "فدایت شوم"ی بینشان نیست. بیشترشان هم چیزهایی هستند که خودم نوشته ام.)
ولی وصیت نامه، همان چرت و پرتِ شوخی_شوخی اش هم ترسناک است!برای یکی مثل من را خیلی ترسناک است. ولی خب, چه می شود کرد؟! باید داشت...  حالا نداشته باشیم, دیرتر می میریم؟! یا زودتر؟!
البته آدم همان چرت و پرتش را هم که بنویسد خیلی آدم می شود. لا اقل تا وقتی نفرستدش در "پلاستیک نامه های سیاه" کمی آدم بهتری می ماند. همچه که جو گرفتت و با جمله ی "اکنون که این را میخوانید من در این دنیا نیستم" شروع کردی و ادای این ها که خیلی آدم خوبی بوده اند و منتظر شهادت بوده اند را در آوردی و رفتی بالای منبر و نطقت به توصیه و سفارش به این و آن باز شد می فهمی چقدر دوستشان داری. و لکه ای کینه ای کوفتی زهرماری چیزی بر دلت باشد پاک و پالوده می شود. از طرفی هم آنجاهایش که افتادی به غلط کردم, و حلالیت, می فهمی وضع, عجب فجیع و ترسناک است... و لا اقل از این به بعدش را خودت حلالیت هایت را می گیری و سعی میکنی آدم تر شوی که کمتر نیاز به حلالیت داشته باشی. از طرف دیگر هم, سرت به حساب کتاب جدی می افتد واسه ی نماز روزه هایت. و احتمالا خمس و زکات هایت. نذرها و عهدهای شکسته و وامانده ات. لذا, گذشته ات را هم که جبران نکنی, در آینده ای که پیش رویش مرگ را دیده ای, زور می زنی یک کمی کمتر گند بزنی!
ولله که مرگ, از قانون جذب پیروی نمی کند. اجل آدم هر وقت باشد, می رسد.
مرگ در تعریف خاص خودش را می گویم.
نه آن مرگی که فحش محسوب می شود.
نه که آن قدر به مرگ فکر کنیم که مرض مرگ بگیریم و تریپ افسردگی برداریم و راه به راه خواب مردن خودمان و این و آن را ببینیم و هی هم تعبیر کنیم و پدرصاحابِ روح و روان خودمان و بی چاره هایی که دوستمان دارند را در آریم.
الغرض;
تا به حال چند دفعه از توی قفسه ی کتاب های مسجد, بهم چشمک زده بود. هی خودم را زدم آن در که; " نه! نمی شود که کتاب مسجد را از مسجد بیرون برد, ولش کن."
حالا این بی نوا 40 صفحه ی A5 بیشتر نبود, در عرض نیم ساعت، قبل یا بعد نماز تمام می شد.  هیچ جایش هم نزده بود وقف مسجد! یعنی می شد امانت ببریم.

فقط تنبلی و خوف از مرگ و جان به عزارئیل جان ندادن ها, باعث می شد هر بار به سان وجدانِ بی وجدانان از کنارش عبور کنم.

تا همین چند روز پیش, 14م محرم بود که شبش رسما دل را زدم به دریا..., دل را زدم به دریا و برش داشتم و رفتم دانشکده. و باز من بودم و کتاب خوانی مفید و کلاسِ مفید تر دکتر هاجر و این بار, زهرا کنار دستم!

او هم داشت کتاب خوانی مفید می کرد; #فتح_خون آوینی را می خواند.

سقلمه زد که بندی از کتاب را بخوانم;

الله اکبر!
عکس نوشته ای که دیشبش دیده بودم و ساعتی ذهنم را مشغول کرده بود و کلی هم بلندبلند درباره اش جایی فکر کرده بودم را, از توی خود منبع نشانم داد!

پانوشت خیلی مهم; نشانه پرست و نشانه باز نیستم. یاد گرفته ام نباشم. یاد گرفته ام دیگر دلم از این چیزها نلرزد. چون بعضی از این نشانه ها, آیه نیستند که "زادتهم ایمانا" بشوند. بلا و آزمایش و فتنه اند. آدم باید عقلش را هم بکشد و جمع کند, لذا رو به دل و لرزیدن هایش نمی شود داد; الله اکبر!

سوختن6

بسم الله الرحمن الرحیم.

نه از این دوستی های آسیب زای افراطی ای که این دوره زمانه، بین دهه هفتادی ها و دهه هشتادی ها مد شده! اما خیلی به هم نزدیک بودیم. به قول خودش، ورق روزگار را خدا، طوری برگردانده بود که آن همه با هم رفیق شویم و خواهر. آنقدر که نترسیم دفتر خاطرات خیلی خصوصی مان را دست هم بدهیم. آنقدر که از تمام خود بودگی هایمان با هم، هیچ هراسی نداشته باشیم. و آنقدر که بگوییم زیاد هم بد نشده خدا، بهمان خواهر خونی نداده و کنار هم حفظمان کرده.

دو قلو ها را که دیده اید؟ تا از هم جدا شوند، بی قرار می شود. حالشان بد می شود. یک چیزی شان کم می شود. یا اگر یکی شان، آن سر دنیا، انگشت شصت پای چپش درد بگیرد، این یکی هم، این سر دنیا، انگشت شصت پای چپش درد می گیرد و گاها، با عصبانیت زنگ می زند به قُلش: می میری مواظب خودت باشی؟ باز چه بلایی سر خودت آوردی؟

قصه ی من و خواهری هم همین است. از آن رفاقت ها افراطی به هم نزده بودیم. اما انگار علی اصغر و عمو عباس، می خواستند دعا و نذری 7-8 سالگی من را استجابت کنند. آن قدر که با وجود کرورها تفاوت ظاهری و شخصیتی و ژنتیکی و ناهمسانی، خداوند دل هایمان را دو قلو قرار داده است.

حالا فرض کن، خانواده ی یکی از قُل ها، گذاشته اند برود کربلا، و آن یکی حتی فکرش را هم نکرده که خانواده اش بخواهند یا نخواهند بگذارند. و یکی از فرق هایمان همین بود؛ او خواست و من نه.