بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

ننویسم، می میرم.
اما نمی خواهم وبلاگ پر مخاطبی باشد، بر عکس محرمانه و ناشناس، به لطف خدا نگهش میدارم.
شاید یک دفترچه ی خاطرات باشد. اما نه یک دفترچه ی خاطرات هرجایی!
شاید یک تاریخچه از من است و یک تجربه نامه
می خواهم اینجا، تمامم باشم! بی ترس.
دعا کنید بتوانم.
و دعا کنید این تمام، برای مولایش، دوست داشتنی باشد و یار.

یا علی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

۲۷ مطلب با موضوع «روایت» ثبت شده است

سال هایی که گذشت

بیش از سه سال از آخرین مطلبم در اینجا می گذرد. احتمالا این مدت حتی نیامده ام یک سر بزنم! شاید حوصله ی مرور نداشته ام یا دیگر نمی خواسته ام بنویسم و بنویسم و.... نمی دانم!

اصلا وقتش را هم پیدا نکرده ام!

قلمم نم کشیده است. 

خودم نم کشیده ام!

 

برج عقرب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

فرار موقت به دامان تهدید

بسم الله الرحمن الرحیم

شاید اینجا آرام میگذرد. و شاید، همه چیز روال و روند طبیعی تر و بکرتری دارد. آنقدر که گاهی از دلم رد می شود زیاد هم بد نمی شد اگر کوچ می کردیم همینجا. زیاد هم بد نمی شد اگر گیر می افتادم میان این همه خاله زنکی یک شهر کوچکتر از شهر خودم. شهر خودم؟ 

نکند...؟

بسم الله الرحمن الرحیم

حالم خراب است. بسیار هم خراب است. چنان محتاج دعایم که حس میکنم، ...

دم به دم بین خوف و رجا پرسه می زنم. می ترسم. نکند نشود؟ نکند بشود یک تجربه و یک خاطره؟ 

نکند دوستم ندارد؟

روزهایم دارد با نکند نکند طی می شود. و باقی، یا راهی اند، یا فکر جا ماندنشان.

و من، فکر "نکند" هایم. 

فکر دنیا. 

دنیایی که قرار است آخرتم را بسازد. 

خدا خدا می کنم که این، اخرینش باشد. و سال دیگر، این وقت و موقع من و او، ما شده باشیم و پای پیاده برویم. 

نمیدانم. 

فایده ندارد. نوشتن هم آرامم نمی کند. باید به سجاده ام پناه برم.

شاید هم کار. برای خدا

آخرین خواب

بسم الله الرحمن الرحیم

چرا آنطور بود؟ دیگر مطمئن بودم آن یکی را بیدار نیستم. هم خودم بودم و هم سوم شخص خودم. هم خودم را از چشمان خودم می دیدم و هم از چشمان آن صورت احتمالا فلکی ام توی آسمان. سوم شخصانه آنچه می شد را نظاره می کردم.

و اما آنچه شد؛ دختر و پسر و زن و مرد و محرم و نا محرمی در کار نبود. نمی فهمیدم چرا. ولی همه چنان به هم فشرده بودند و تنشان به تن هم چسبیده بود، که گویا خبری از مسلمانی نیست. و همه، زور می زدند که جا شوند. و نمی دانم. چرا آن همه تنگ بود؟ چرا؟

ماشین را می گویم. یک چیزی بود، میان ون و اتوبوس، بی سقف و بی بدنه. از ماشین بودن، یک کف داشت و احتمالا یک جلو، که موتورش باشد و راننده. و چند تا میله ی ستون مانند. که چارچوبش را به هم وصل می کرد. و تماما سفید... شاید شبیه اتوبوس هایی بود که حاجیان را از مدینه به مکه می برند. از آن ها که سقف ندارند و آفتاب باید توی سر حاجیان بخورد.

حتما باید سوار می شدیم. مرکب دیگری وجود نداشت و مقصد، واجب. اما آنقدر همه به هم فشرده بودند، که نمی دانستم می توانم بروم بالا یا نه. همه ی بچه ها سوارش بودند. حتی چهره ی یکی دو نفر از برادران اتوبوس را هم یادم است. و من، آخرینِ آخرین آخرین نفر بودم. فرشته آن وسط ها بود. نمی توانست کمک کند، اما نگاهم می کرد. راضیه هم همینطور.

زهره و آبجی عقب تر بودند. دستشان به دستم می رسید. دو تایی دستم را گرفتند و بالا کشیدند. زورکی. بیشتر زورش را آبجی می زد تا زهره. ولی زهره هم حسابی تلاش کرد. سوار شدم. روی سر پنجه! سقف نداشت. یک چارچوب داشت که عرض انتهایی ماشین را به هم وصل می کرد. آویزان آن بودم. راه افتاد. کسی نمانده بود. رفت و رفت و رفت. خوشحال بودیم که جا گرفته ام. ماشین، راه افتاد و آرام آرام سرعت گرفت...

اینجای فیلم بریده است! چیزی دیده ام که هیچ در خاطرم نمانده. نه که حالا بعد 6 سال یادم نیاید، نه! حتی فردا صبحش هم یادم نمی آمد. هیچ هیچ هیچ. انگار نگاتیوش را یکی بیرون کشیده، تعدادی تصویر را بریده، و از جایی به بعد را دوباره به هم چسبانده؛

یک جاده ی آسفالت. شاید هم خاکی. دو طرفش تا چشم کار می کند بیابان.

بیابان و بیابان و بیابان. چنان که مطمئن باشی آنجا، دنیای بیابان هاست. بی هیچ پستی بلندی ای و رشته کوهی...

و همان ماشین سفید بی سقف و بی در و دیوار، وسط بیابان ها دارد از تنها جاده ی غریب، به بی نهایت می رود. جاده قرار است به جایی برسد. به تنها جایی که ممکن است بشود رسید. به آخرین جا.

نمی دانم چطور، از صورت سوم شخصم، وارد صورت خودم می شوم و از آن خارج می شوم. در آن واحد هر دو بُعد را مسلطم. چطورش را حالا که بیدارم، درک نمی کنم. اما وارد می شوم؛

 دختری را می بینم که انگشتانش یک لحظه از سفت چسبیدن میله ی بالای سرش، غافل می شود. از ماشین مذبور پرسرعت، می افتد کف جاده. با صورت زمین می خورد. اما ماشین، یک لحظه هم درنگ نمی کند. انگار که ماشینِ زمان باشد. روی یک آرنج، بلند می شود و کف دست دیگرش را طوری روی زمین می گذارد که بشود ستون تنش. می خواهد بلند شود؛ نمی تواند... انگار که پا ندارد. از نخاع بریده اندش. چشمانش پر از التماس و حسرت و پشیمانی می شود بخاطر تمام آن نگاتیوهای بریده. و بخاطر آن یک لحظه غفلتی که دستش را از حبل المتین ماشین، رها کرده است. بخاطر اینکه هیچ وقت نفهمیده آن ماشین برای هیچ کس، حتی او که دوستان عزیزی دارد، نگه نمی دارد. هیچ وقت نفهمید اما می دانست. نمیدانم از کجا، اما خوب می دانست. می دانست آن ماشین، ترمزی بین مبدا و مقصدش ندارد. سرعتش هم تنظیم شدنی نیست. اتوماتیک است و طبق برنامه!

و آن دختر منم. آن چشم ها مال من است. و دارم با آن چشم ها نگاه پر حسرت و ملتمسانه و سرزنش گر آبجی را می بینم. که تمام زورش را می زند تا دستم را بگیرد. آن قدر خم می شود که نزدیک باشد خودش هم بیفتد. زهره هم زوری می زند ولی بیشتر، نگاهش نا امید است و ملامت گر. زودتر دستش را می کشد.

دست آبجی را می بینم و نگاهش را، که فریاد می زند؛ «بلند شو!!! بیا... بدو... من دستت را می گیرم. تو خودت را می رسانی. بدو. زود باش»

یا علی می گویم. نخاعم وصل می شود. زانوانم جان می گیرد. بلند می شوم، تلو تلویی می خورم و می دوم. می دوم و می دوم و می دوم. تا خود صبح...

وسط هایش، یکی دوبار، نوک انگشتانم به نوک انگشت های کشیده و بلند آبجی می رسد. اما در حد گرفتنشان نیست. انگار به جای بغل خداحافظی است. آن قدر که اشکِ توی چشمش را ببینم. از گونه اش سر می خورد و کف جاده می افتد. دستش را از تلاش برای دست گیری ام نکشید اما زاویه اش آرام آرام پایین آمد.

و دختر را می بینم. که دیگر نمی کشَد. دست بر سینه گذاشته و از نفس نفس زدن به هق هق افتاده است. خم می شود. دست بر زانو می گذارد و نگاهش پی نگاه فرشته و آبجی و زهره است. فرشته دلش می سوزد. زهره ملامت گر است و آبجی، هر دو...

دختر اما، که منم، دیگر نایی ندارد. فریادی می زند و می افتد. فریاد «یا الله» ی که گوش خودش را هم کر می کند، و صدای آهسته ی نا شنیدنی اذان صبح، پشت پلک های دختری که سوم شخص است و من، چنان جمع می شود که از خواب با اشک بپرم؛ اشهد ان علی ولی الله...

و آبجی این ها، آن روز نجف بودند....

نمی دانم از کجا، ولی نیک می دانستم دیگر تمام شد. دیگر خبری از هیچ خوابی نخواهد بود. دیگر دکتر پورفرد و جاهای عجیب غریبی که ندیده ام را با بچه های آن کاروان، نخواهم دید. جاهایی که بعدها، آبجی وصفشان کرد. مثل سقف مرز شلمچه، یا یک مسجد بین راهی و... چیزهایی خیلی خیلی کمرنگ.

نیک می دانستم و به نیکی هم همان شد. هر چه خوابیدم که باز، از آن خواب ها ببینم، ندیدم.

هیچ. دو سه شب شد. همه اش هم توی راه بود. بی زیارت.

اشک آن شب، توی رختخواب، همان و نخشکیدنش تا 92 همان...

اسم کربلا، دیگر برایم شده بود روضه. قبل از رفتشان شروع کرده بودم به تمرین نقاشی آن تک دانه عکس حرم. که همه، پشت گوشی هایشان بود. و دیگر، هر وقت فرصتی دست می داد، جای تقلید از چشم و ابروهایی که الناز می کشید کارم شده بود کشیدن ناشیانه ی گنبد امام حسین و نقاشی آن تابلوی سبز نستعلیقش: السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین.

 

 

 

 

خواب 3

بسم الله الرحمن الرحیم

به جز آبجی و خنده های دلبرانه و شال نارنجی آبی اش، به علاوة چادر جدیدی که خیلی بهش می آمد، راضیه و خانم ت را به خوبی یادم است. رویا و شاید فرشته و شاید تر ارمیا را... این ها خیلی کم رنگ تر اند ولی هستند. مدیر کاروانشان را هم دیده بودم. بعید نبود ایشان را هم یادم بیاید؛ آقای توکل. حالا که فکر می­کنم میبینم دوسه تا چهره ی دیگر، گه بعدا توی عکس دیده مشان را هم دیده ام.

فامیل­شان را هم بعدا یاد گرفتم و بعد تر، فراموش کردم! اما این­ ها دیگر خیلی کمرنگ اند. و نمی دانم، از نقل های آبجی است که این ها را دیده ام، یا از خواب و رویا.

هعی! یوسف زهرا، کجایی؟

داشتم یوسف می خواندم؛ قَالَ یَا بُنَیَّ لَا تَقْصُصْ رُؤْیَاکَ عَلَىٰ إِخْوَتِکَ فَیَکِیدُوا لَکَ کَیْدًا إِنَّ الشَّیْطَانَ لِلْإِنسَانِ عَدُوٌّ مُّبِینٌ

این آیه ی 5 است. ولی من، آیه 5 را نمی خواندم. داشتم اول جزء 13 را می خواندم. آنجا که می گوید وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ...

ادامه اش را باید ببینم:  إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ

آیه ی 53 است.

خواب2

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از مرز، سوار یک اتوبوس شدیم. عجیب بود. رنگ پارچه ی صندلی­هایش هنوز هم تقریبا توی خاطرم است. خط خطی بود. و انگار نارنجی. اصلا مثل اتوبوس های عادی ما نبود. نمی دانم آن دیگر چه بود. با آبجی نشستیم روی دو صندلی کنار هم. مثل مشهد. دلمان نمی­آمد وسایلمان را بگذاریم بالای اتوبوس، توی آن توشه نگه دار غیر ایرانی اتوبوس. خیلی کثیف بود. ولی وقتی نشستیم و پرده را کنار زدیم، جخ تازه فحوای مطلب را گرفتیم. پر از پشه­های چندش و ریز و نکبت بود. حالمان به هم خورد. پرده را کشیدیم و خودمان را زدیم به خواب. شاید هم با هم حرف زدیم. نمی­دانم. دیگر این­هایش را یادم نمانده. حتی بخش پشه ها را هم مطمئن نیستم. خواب بودم. و واقعا خواب می­دیدم... درست مثل همة آن­ها که بعد از برگشت از دفعة اولشان، می­گویند همه اش انگار خواب بود و خیال و رویا.

 

خواب 1

بسم الله الرحمن الرحیم

لب مرز، سوار یک سری ون سفید شدیم. نه ون بود. نه اتوبوس. آن یکی هم جدید بود. تا به حال ندیده بودمش. زهره و آبجی را به خوبی یادم است. با هم وارد این اتوبوس­ ون­مانند شدیم. بعدش هم از یک جادة غریب گذشتیم. درست شبیه این جاده­های فیلمی. که مرز اند. با یک عالمه سربازی که جدی جدی اسلحه دستشان بود. آن اطراف هم هیچ چیز نبود. یک بیابان بود و یک جاده و یک دروازه، به منزلة مرز! رد شدیم.

آن­ها رد شدند. و من با آن­ها بودم... آن­ها روز رد می­شدند، من شب. و نمی­دانم خواب بودم، یا بیدار... 

دخترهای خوب

بسم الله الرحمن الرحیم

روز اول چادر سرمان کردیم. کاملا الکی! یادم نیست آبجی هم سرش کرده بود یا نه. فکر کنم نکرده بود. اما من، چرا.

چادر ساده ی مامان بود. خودم چادر نداشتم. یا نه، آن چادر الکی ای بود که برای مدرسه ی شاهد گرفته بودم و هیچ وقت سرم نکردم. این را هم خوب یادم نمانده. (حکایت 10 سال پیش است) هر چه بود، طبق نامعمول چادر سر کردنم، سه من ژل زده بودم به موهایم تا کف سرم بچسبند و مقنعه و چادر تکان نخورد! چه می دانستم مقنعه ی زیر چادر باید تنگ تر از حد معمول باشد و چانه اش هم زیر گلو نباشد، که گلو را زخم نکند! مرا چه به این فوت و فن ها...؟

گفتند هر سوالی دارید روی کاغذ بنویسید و بدهید جلو. من هم که همیشه از آن مبصرهای خودپیش بینداز بودم. برگه های دور و بری ها را جمع کردم و بلند شدم بین جمعیت، جلو بروم، که پایم از عقب رفت روی چادر. مقنعه ام رفت عقب.  حدود 313 جفت چشم برگشتند به طرفم! دستم را گذاشتم روی سرم و دیدم موهای براق جلا خورده ی ژل مالیده ی ضایع چسبیده به کف سرم، تا وسط کله ام پیدا شده!

دیگر نمیدانستم چه کنم. با کدام دست برگه ها نگه دارم. با کدام پایم را از روی چادر بردارم تا زمین نخورم و با کدام مقنعه را پیش بکشم و با کدام چادر را بگیرم! تازه، اصلا نمی دانستم کجای چادر را باید گرفت و چطور!

همان شد و همان.

اولا که فیلم بود، برای اینکه جو آنجا مذهبی بود و خیال می کردیم با آن همه آزمون خیلی خبری جایی هست، و حالا که قبول شده ایم، باید کاری کنیم که بیرونمان نکنند و....

دوما، که همان اولیست؛ این چادر سر کردنمان دوزار خلوص نداشت

سوما، می فهمیدم و توجیه بودیم که حجاب مهم تر از چادر است! یعنی موهای آدم تو باشد و پوشیده، خدا راضی تر است تا خودش را بِکُشد که فیلمی، به جهت منافع، چادر سر کند و دم به دم تا فرق سرش هم پیدا شود.

دخترهای خوبی بودیم! مانتوی خیلی تنگ، برایمان زشت بود و حس خوبی نداشتیم. کوتاه هم که اصلا و ابدا. حداکثر تا پنج سانت بالای زانو، که توی زانوی آدم گیر نکند وقت دویدن در راه مدرسه و کوتاه و زشت هم نباشد. آرایش و این حرف هایی که گودزیلاهای این دوره خیلی حالیشان است را، قباحت می داشتیم. فوقش برای عروسی، با کلی حال و مزه، آن «رژ قرمزه» ی مامانمان را می دادیم خاله ای عمه ای کسی بزند. خودمان بلد نبودیم. خراب می شد. یک عالمه اش نقل نقاشی های دبستان، از خط می زد بیرون!

بقیه اش را هم حیا می کنم و غلاف! دست از توصیف می کشم...

دخترهای خوبی بودیم! معدلمان 20 بود و سرمان گرم به خودشیرینی در دفتر پرورشی و مدیر و معلم ها. این مسابقه آن مسابقه. دکلمه های سر صف و سرود و قرآن و مجری بازی! گاهی هم تئاتر. همه اش هم عبدلی! یا بچه مرشد.

دخترهای خوبی بودیم. به پسرهای توی راه مدرسه، رو که هیچ، محل بز هم نمی دادیم. نگاهشان هم نمی کردیم اما آن معروف هایشان را می شناخیتم. فوضولی و مارپل بازیمان به راه بود و سر جای خود! سر از کار همه شان در می آوردیم و آمار تک به تکشان را از طریق رفقا داشتیم! حالا چرایش را نمی دانم! اراده ی معطوف به فوضولی داشته ایم حتما!

اصلا چه حرفیست که می زنم؟ معلوم است که دخترهای خیلی خوبی بودیم! وگرنه که با آن همه آزمون و مصاحبه و داستان و دفتر و دستک، یارانی نمی شدیم...

پانوشت: امان از خودمهم پنداری های یارانه ای! 

سوختن8

بسم الله الرحمن الرحیم

در اوج آن همه خنده, تا که پرونده ی آبی اش رفت زیر دست افسرِ پلیس+10 و جمله ای پایانی شبیه " بروید به سلامت. " را بهش گفتند, دلم ریخت.
وا رفتم.
نیش شلم جدی جدی شل شد و پایین افتاد. آبجی ندید. پشتش به من بودولی فکر کنم یک لحظه از فرط بغض, مجبور شدم اشک توی چشمم را قورت بدهم و خودم را بزنم به اینکه چشمانم می خارند و "تف به حساسیت"

بغض کردم. آخر اولین بار بود که محکم از خودم پرسیدم; پس تو چی...؟! تو نمی خواستی بروی؟! چرا تو نه...؟!

و جوابم بین هزار و یک جوابی که می شد داد, این بود; تقصیر خودت است! خودت نخواستی. از پدر و مادرت نه. حتی از امام رضا که با حضرتش رفیق تر بودی هم نخواستی.

و آن, اولین اشکی بود که چشمم بخاطر سوختن دوری از کربلا, ساخته بود.