بسم الله الرحمن الرحیم
در اوج آن همه خنده, تا که پرونده ی آبی اش رفت زیر دست افسرِ پلیس+10 و جمله ای پایانی شبیه " بروید به سلامت. " را بهش گفتند, دلم ریخت.
وا رفتم.
نیش شلم جدی جدی شل شد و پایین افتاد. آبجی ندید. پشتش به من بودولی فکر کنم یک لحظه از فرط بغض, مجبور شدم اشک توی چشمم را قورت بدهم و خودم را بزنم به اینکه چشمانم می خارند و "تف به حساسیت"
بغض کردم. آخر اولین بار بود که محکم از خودم پرسیدم; پس تو چی...؟! تو نمی خواستی بروی؟! چرا تو نه...؟!
و جوابم بین هزار و یک جوابی که می شد داد, این بود; تقصیر خودت است! خودت نخواستی. از پدر و مادرت نه. حتی از امام رضا که با حضرتش رفیق تر بودی هم نخواستی.
و آن, اولین اشکی بود که چشمم بخاطر سوختن دوری از کربلا, ساخته بود.