بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

ننویسم، می میرم.
اما نمی خواهم وبلاگ پر مخاطبی باشد، بر عکس محرمانه و ناشناس، به لطف خدا نگهش میدارم.
شاید یک دفترچه ی خاطرات باشد. اما نه یک دفترچه ی خاطرات هرجایی!
شاید یک تاریخچه از من است و یک تجربه نامه
می خواهم اینجا، تمامم باشم! بی ترس.
دعا کنید بتوانم.
و دعا کنید این تمام، برای مولایش، دوست داشتنی باشد و یار.

یا علی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

گفت; وصیت نامه م آماده ست با کفنم زیر سَرَمه هر شب!
و فشار من از روی 9 حدودا آمد روی 6 یا فوقش7

من را چه به این حرف ها...؟

چرت و پرتی نوشته بودم سر کربلا رفتن, ولی نه به این جدیت...
البته همان شوخی شوخی اش هم یکی دوبار ویرایش شد. آنقدر که برود در پلاستیک نامه های سیاه!
که خیلی قابل خواندن و مرور نیستند! ولی از دم همه شان را حفظم.
(خیالتان تخت "فدایت شوم"ی بینشان نیست. بیشترشان هم چیزهایی هستند که خودم نوشته ام.)
ولی وصیت نامه، همان چرت و پرتِ شوخی_شوخی اش هم ترسناک است!برای یکی مثل من را خیلی ترسناک است. ولی خب, چه می شود کرد؟! باید داشت...  حالا نداشته باشیم, دیرتر می میریم؟! یا زودتر؟!
البته آدم همان چرت و پرتش را هم که بنویسد خیلی آدم می شود. لا اقل تا وقتی نفرستدش در "پلاستیک نامه های سیاه" کمی آدم بهتری می ماند. همچه که جو گرفتت و با جمله ی "اکنون که این را میخوانید من در این دنیا نیستم" شروع کردی و ادای این ها که خیلی آدم خوبی بوده اند و منتظر شهادت بوده اند را در آوردی و رفتی بالای منبر و نطقت به توصیه و سفارش به این و آن باز شد می فهمی چقدر دوستشان داری. و لکه ای کینه ای کوفتی زهرماری چیزی بر دلت باشد پاک و پالوده می شود. از طرفی هم آنجاهایش که افتادی به غلط کردم, و حلالیت, می فهمی وضع, عجب فجیع و ترسناک است... و لا اقل از این به بعدش را خودت حلالیت هایت را می گیری و سعی میکنی آدم تر شوی که کمتر نیاز به حلالیت داشته باشی. از طرف دیگر هم, سرت به حساب کتاب جدی می افتد واسه ی نماز روزه هایت. و احتمالا خمس و زکات هایت. نذرها و عهدهای شکسته و وامانده ات. لذا, گذشته ات را هم که جبران نکنی, در آینده ای که پیش رویش مرگ را دیده ای, زور می زنی یک کمی کمتر گند بزنی!
ولله که مرگ, از قانون جذب پیروی نمی کند. اجل آدم هر وقت باشد, می رسد.
مرگ در تعریف خاص خودش را می گویم.
نه آن مرگی که فحش محسوب می شود.
نه که آن قدر به مرگ فکر کنیم که مرض مرگ بگیریم و تریپ افسردگی برداریم و راه به راه خواب مردن خودمان و این و آن را ببینیم و هی هم تعبیر کنیم و پدرصاحابِ روح و روان خودمان و بی چاره هایی که دوستمان دارند را در آریم.
الغرض;
تا به حال چند دفعه از توی قفسه ی کتاب های مسجد, بهم چشمک زده بود. هی خودم را زدم آن در که; " نه! نمی شود که کتاب مسجد را از مسجد بیرون برد, ولش کن."
حالا این بی نوا 40 صفحه ی A5 بیشتر نبود, در عرض نیم ساعت، قبل یا بعد نماز تمام می شد.  هیچ جایش هم نزده بود وقف مسجد! یعنی می شد امانت ببریم.

فقط تنبلی و خوف از مرگ و جان به عزارئیل جان ندادن ها, باعث می شد هر بار به سان وجدانِ بی وجدانان از کنارش عبور کنم.

تا همین چند روز پیش, 14م محرم بود که شبش رسما دل را زدم به دریا..., دل را زدم به دریا و برش داشتم و رفتم دانشکده. و باز من بودم و کتاب خوانی مفید و کلاسِ مفید تر دکتر هاجر و این بار, زهرا کنار دستم!

او هم داشت کتاب خوانی مفید می کرد; #فتح_خون آوینی را می خواند.

سقلمه زد که بندی از کتاب را بخوانم;

الله اکبر!
عکس نوشته ای که دیشبش دیده بودم و ساعتی ذهنم را مشغول کرده بود و کلی هم بلندبلند درباره اش جایی فکر کرده بودم را, از توی خود منبع نشانم داد!

پانوشت خیلی مهم; نشانه پرست و نشانه باز نیستم. یاد گرفته ام نباشم. یاد گرفته ام دیگر دلم از این چیزها نلرزد. چون بعضی از این نشانه ها, آیه نیستند که "زادتهم ایمانا" بشوند. بلا و آزمایش و فتنه اند. آدم باید عقلش را هم بکشد و جمع کند, لذا رو به دل و لرزیدن هایش نمی شود داد; الله اکبر!

  • سرند

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی