بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

ننویسم، می میرم.
اما نمی خواهم وبلاگ پر مخاطبی باشد، بر عکس محرمانه و ناشناس، به لطف خدا نگهش میدارم.
شاید یک دفترچه ی خاطرات باشد. اما نه یک دفترچه ی خاطرات هرجایی!
شاید یک تاریخچه از من است و یک تجربه نامه
می خواهم اینجا، تمامم باشم! بی ترس.
دعا کنید بتوانم.
و دعا کنید این تمام، برای مولایش، دوست داشتنی باشد و یار.

یا علی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

آخرین خواب

بسم الله الرحمن الرحیم

چرا آنطور بود؟ دیگر مطمئن بودم آن یکی را بیدار نیستم. هم خودم بودم و هم سوم شخص خودم. هم خودم را از چشمان خودم می دیدم و هم از چشمان آن صورت احتمالا فلکی ام توی آسمان. سوم شخصانه آنچه می شد را نظاره می کردم.

و اما آنچه شد؛ دختر و پسر و زن و مرد و محرم و نا محرمی در کار نبود. نمی فهمیدم چرا. ولی همه چنان به هم فشرده بودند و تنشان به تن هم چسبیده بود، که گویا خبری از مسلمانی نیست. و همه، زور می زدند که جا شوند. و نمی دانم. چرا آن همه تنگ بود؟ چرا؟

ماشین را می گویم. یک چیزی بود، میان ون و اتوبوس، بی سقف و بی بدنه. از ماشین بودن، یک کف داشت و احتمالا یک جلو، که موتورش باشد و راننده. و چند تا میله ی ستون مانند. که چارچوبش را به هم وصل می کرد. و تماما سفید... شاید شبیه اتوبوس هایی بود که حاجیان را از مدینه به مکه می برند. از آن ها که سقف ندارند و آفتاب باید توی سر حاجیان بخورد.

حتما باید سوار می شدیم. مرکب دیگری وجود نداشت و مقصد، واجب. اما آنقدر همه به هم فشرده بودند، که نمی دانستم می توانم بروم بالا یا نه. همه ی بچه ها سوارش بودند. حتی چهره ی یکی دو نفر از برادران اتوبوس را هم یادم است. و من، آخرینِ آخرین آخرین نفر بودم. فرشته آن وسط ها بود. نمی توانست کمک کند، اما نگاهم می کرد. راضیه هم همینطور.

زهره و آبجی عقب تر بودند. دستشان به دستم می رسید. دو تایی دستم را گرفتند و بالا کشیدند. زورکی. بیشتر زورش را آبجی می زد تا زهره. ولی زهره هم حسابی تلاش کرد. سوار شدم. روی سر پنجه! سقف نداشت. یک چارچوب داشت که عرض انتهایی ماشین را به هم وصل می کرد. آویزان آن بودم. راه افتاد. کسی نمانده بود. رفت و رفت و رفت. خوشحال بودیم که جا گرفته ام. ماشین، راه افتاد و آرام آرام سرعت گرفت...

اینجای فیلم بریده است! چیزی دیده ام که هیچ در خاطرم نمانده. نه که حالا بعد 6 سال یادم نیاید، نه! حتی فردا صبحش هم یادم نمی آمد. هیچ هیچ هیچ. انگار نگاتیوش را یکی بیرون کشیده، تعدادی تصویر را بریده، و از جایی به بعد را دوباره به هم چسبانده؛

یک جاده ی آسفالت. شاید هم خاکی. دو طرفش تا چشم کار می کند بیابان.

بیابان و بیابان و بیابان. چنان که مطمئن باشی آنجا، دنیای بیابان هاست. بی هیچ پستی بلندی ای و رشته کوهی...

و همان ماشین سفید بی سقف و بی در و دیوار، وسط بیابان ها دارد از تنها جاده ی غریب، به بی نهایت می رود. جاده قرار است به جایی برسد. به تنها جایی که ممکن است بشود رسید. به آخرین جا.

نمی دانم چطور، از صورت سوم شخصم، وارد صورت خودم می شوم و از آن خارج می شوم. در آن واحد هر دو بُعد را مسلطم. چطورش را حالا که بیدارم، درک نمی کنم. اما وارد می شوم؛

 دختری را می بینم که انگشتانش یک لحظه از سفت چسبیدن میله ی بالای سرش، غافل می شود. از ماشین مذبور پرسرعت، می افتد کف جاده. با صورت زمین می خورد. اما ماشین، یک لحظه هم درنگ نمی کند. انگار که ماشینِ زمان باشد. روی یک آرنج، بلند می شود و کف دست دیگرش را طوری روی زمین می گذارد که بشود ستون تنش. می خواهد بلند شود؛ نمی تواند... انگار که پا ندارد. از نخاع بریده اندش. چشمانش پر از التماس و حسرت و پشیمانی می شود بخاطر تمام آن نگاتیوهای بریده. و بخاطر آن یک لحظه غفلتی که دستش را از حبل المتین ماشین، رها کرده است. بخاطر اینکه هیچ وقت نفهمیده آن ماشین برای هیچ کس، حتی او که دوستان عزیزی دارد، نگه نمی دارد. هیچ وقت نفهمید اما می دانست. نمیدانم از کجا، اما خوب می دانست. می دانست آن ماشین، ترمزی بین مبدا و مقصدش ندارد. سرعتش هم تنظیم شدنی نیست. اتوماتیک است و طبق برنامه!

و آن دختر منم. آن چشم ها مال من است. و دارم با آن چشم ها نگاه پر حسرت و ملتمسانه و سرزنش گر آبجی را می بینم. که تمام زورش را می زند تا دستم را بگیرد. آن قدر خم می شود که نزدیک باشد خودش هم بیفتد. زهره هم زوری می زند ولی بیشتر، نگاهش نا امید است و ملامت گر. زودتر دستش را می کشد.

دست آبجی را می بینم و نگاهش را، که فریاد می زند؛ «بلند شو!!! بیا... بدو... من دستت را می گیرم. تو خودت را می رسانی. بدو. زود باش»

یا علی می گویم. نخاعم وصل می شود. زانوانم جان می گیرد. بلند می شوم، تلو تلویی می خورم و می دوم. می دوم و می دوم و می دوم. تا خود صبح...

وسط هایش، یکی دوبار، نوک انگشتانم به نوک انگشت های کشیده و بلند آبجی می رسد. اما در حد گرفتنشان نیست. انگار به جای بغل خداحافظی است. آن قدر که اشکِ توی چشمش را ببینم. از گونه اش سر می خورد و کف جاده می افتد. دستش را از تلاش برای دست گیری ام نکشید اما زاویه اش آرام آرام پایین آمد.

و دختر را می بینم. که دیگر نمی کشَد. دست بر سینه گذاشته و از نفس نفس زدن به هق هق افتاده است. خم می شود. دست بر زانو می گذارد و نگاهش پی نگاه فرشته و آبجی و زهره است. فرشته دلش می سوزد. زهره ملامت گر است و آبجی، هر دو...

دختر اما، که منم، دیگر نایی ندارد. فریادی می زند و می افتد. فریاد «یا الله» ی که گوش خودش را هم کر می کند، و صدای آهسته ی نا شنیدنی اذان صبح، پشت پلک های دختری که سوم شخص است و من، چنان جمع می شود که از خواب با اشک بپرم؛ اشهد ان علی ولی الله...

و آبجی این ها، آن روز نجف بودند....

نمی دانم از کجا، ولی نیک می دانستم دیگر تمام شد. دیگر خبری از هیچ خوابی نخواهد بود. دیگر دکتر پورفرد و جاهای عجیب غریبی که ندیده ام را با بچه های آن کاروان، نخواهم دید. جاهایی که بعدها، آبجی وصفشان کرد. مثل سقف مرز شلمچه، یا یک مسجد بین راهی و... چیزهایی خیلی خیلی کمرنگ.

نیک می دانستم و به نیکی هم همان شد. هر چه خوابیدم که باز، از آن خواب ها ببینم، ندیدم.

هیچ. دو سه شب شد. همه اش هم توی راه بود. بی زیارت.

اشک آن شب، توی رختخواب، همان و نخشکیدنش تا 92 همان...

اسم کربلا، دیگر برایم شده بود روضه. قبل از رفتشان شروع کرده بودم به تمرین نقاشی آن تک دانه عکس حرم. که همه، پشت گوشی هایشان بود. و دیگر، هر وقت فرصتی دست می داد، جای تقلید از چشم و ابروهایی که الناز می کشید کارم شده بود کشیدن ناشیانه ی گنبد امام حسین و نقاشی آن تابلوی سبز نستعلیقش: السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین.

 

 

 

 

  • سرند

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی