بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

ننویسم، می میرم.
اما نمی خواهم وبلاگ پر مخاطبی باشد، بر عکس محرمانه و ناشناس، به لطف خدا نگهش میدارم.
شاید یک دفترچه ی خاطرات باشد. اما نه یک دفترچه ی خاطرات هرجایی!
شاید یک تاریخچه از من است و یک تجربه نامه
می خواهم اینجا، تمامم باشم! بی ترس.
دعا کنید بتوانم.
و دعا کنید این تمام، برای مولایش، دوست داشتنی باشد و یار.

یا علی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

۱۷ مطلب با موضوع «فکرانه» ثبت شده است

بار

بسم الله الرحمن الرحیم

شوق و حالم را نمیتوانم وصف کنم وقتی بی ترس، رنگ هایی که تازه درست کرده بودم را تند و تند رو جعبه ها میکشیدم. و باور کردنش هنوز هم برایم سخت است! دارم از نقاشی لذت میبرم. از رنگ کردن. و همین تمرین های بیخود و الکی و بازی بازی. 

باورش سخت بود ولی، کوک زدن چادرنمازم، هم لذت داشت. بریدن و تنظیم کردنش. و این ها تماما به من هشدار می دهند پایش بیفتد می توانم برای خودم خانمی شوم! 

و فکر میکنم به این راحتی ها چنین پایی دستش ندهم. 

یک بار دیگر، ویرایش کردم. تابلوی آهنی روبه رویم را. که اخیرا، نقش بقیع برآن زدم. قول هایی که انجام نشده اند، امانتی ها، کارهای نیمه تمام، چیزهایی که از قبل میخواسته ام انجام دهم، بار دیگر نوشتمشان. حتی آن ته مانده ها را. باید یادم بماند هر وقت چیز جدید یادم آمد به تومارم اضافه کنم. 

و راستش تازه فهمیدم چرا اینطور دارم می روم و.... 

با هزار و یک احساس مسئولیت، با هزار و یک کار و بار، ولی این همه بیکار و کند. 

شاید یکیش که بر گردد به همان پروژه ی نظم.

اما اصلش، همین سنگینی بار هاست...

شانه ام درد میکند! گاهی حتی میترسم اگر زیادی تکانش بدهم رباط پاره کند و دیگر تکان نخورد! ترس بیخودی ست. ولی هست. 

کمر بسته به آهسته آهسته انجام همین ها. 

و کمتر کسی میفهمد معنی این «پروژه ی نظم» برای چون منی، چه می تواند باشد. 

فرار موقت به دامان تهدید

بسم الله الرحمن الرحیم

شاید اینجا آرام میگذرد. و شاید، همه چیز روال و روند طبیعی تر و بکرتری دارد. آنقدر که گاهی از دلم رد می شود زیاد هم بد نمی شد اگر کوچ می کردیم همینجا. زیاد هم بد نمی شد اگر گیر می افتادم میان این همه خاله زنکی یک شهر کوچکتر از شهر خودم. شهر خودم؟ 

توهم فانتزی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نکند...؟

بسم الله الرحمن الرحیم

حالم خراب است. بسیار هم خراب است. چنان محتاج دعایم که حس میکنم، ...

دم به دم بین خوف و رجا پرسه می زنم. می ترسم. نکند نشود؟ نکند بشود یک تجربه و یک خاطره؟ 

نکند دوستم ندارد؟

روزهایم دارد با نکند نکند طی می شود. و باقی، یا راهی اند، یا فکر جا ماندنشان.

و من، فکر "نکند" هایم. 

فکر دنیا. 

دنیایی که قرار است آخرتم را بسازد. 

خدا خدا می کنم که این، اخرینش باشد. و سال دیگر، این وقت و موقع من و او، ما شده باشیم و پای پیاده برویم. 

نمیدانم. 

فایده ندارد. نوشتن هم آرامم نمی کند. باید به سجاده ام پناه برم.

شاید هم کار. برای خدا

دخترهای خوب

بسم الله الرحمن الرحیم

روز اول چادر سرمان کردیم. کاملا الکی! یادم نیست آبجی هم سرش کرده بود یا نه. فکر کنم نکرده بود. اما من، چرا.

چادر ساده ی مامان بود. خودم چادر نداشتم. یا نه، آن چادر الکی ای بود که برای مدرسه ی شاهد گرفته بودم و هیچ وقت سرم نکردم. این را هم خوب یادم نمانده. (حکایت 10 سال پیش است) هر چه بود، طبق نامعمول چادر سر کردنم، سه من ژل زده بودم به موهایم تا کف سرم بچسبند و مقنعه و چادر تکان نخورد! چه می دانستم مقنعه ی زیر چادر باید تنگ تر از حد معمول باشد و چانه اش هم زیر گلو نباشد، که گلو را زخم نکند! مرا چه به این فوت و فن ها...؟

گفتند هر سوالی دارید روی کاغذ بنویسید و بدهید جلو. من هم که همیشه از آن مبصرهای خودپیش بینداز بودم. برگه های دور و بری ها را جمع کردم و بلند شدم بین جمعیت، جلو بروم، که پایم از عقب رفت روی چادر. مقنعه ام رفت عقب.  حدود 313 جفت چشم برگشتند به طرفم! دستم را گذاشتم روی سرم و دیدم موهای براق جلا خورده ی ژل مالیده ی ضایع چسبیده به کف سرم، تا وسط کله ام پیدا شده!

دیگر نمیدانستم چه کنم. با کدام دست برگه ها نگه دارم. با کدام پایم را از روی چادر بردارم تا زمین نخورم و با کدام مقنعه را پیش بکشم و با کدام چادر را بگیرم! تازه، اصلا نمی دانستم کجای چادر را باید گرفت و چطور!

همان شد و همان.

اولا که فیلم بود، برای اینکه جو آنجا مذهبی بود و خیال می کردیم با آن همه آزمون خیلی خبری جایی هست، و حالا که قبول شده ایم، باید کاری کنیم که بیرونمان نکنند و....

دوما، که همان اولیست؛ این چادر سر کردنمان دوزار خلوص نداشت

سوما، می فهمیدم و توجیه بودیم که حجاب مهم تر از چادر است! یعنی موهای آدم تو باشد و پوشیده، خدا راضی تر است تا خودش را بِکُشد که فیلمی، به جهت منافع، چادر سر کند و دم به دم تا فرق سرش هم پیدا شود.

دخترهای خوبی بودیم! مانتوی خیلی تنگ، برایمان زشت بود و حس خوبی نداشتیم. کوتاه هم که اصلا و ابدا. حداکثر تا پنج سانت بالای زانو، که توی زانوی آدم گیر نکند وقت دویدن در راه مدرسه و کوتاه و زشت هم نباشد. آرایش و این حرف هایی که گودزیلاهای این دوره خیلی حالیشان است را، قباحت می داشتیم. فوقش برای عروسی، با کلی حال و مزه، آن «رژ قرمزه» ی مامانمان را می دادیم خاله ای عمه ای کسی بزند. خودمان بلد نبودیم. خراب می شد. یک عالمه اش نقل نقاشی های دبستان، از خط می زد بیرون!

بقیه اش را هم حیا می کنم و غلاف! دست از توصیف می کشم...

دخترهای خوبی بودیم! معدلمان 20 بود و سرمان گرم به خودشیرینی در دفتر پرورشی و مدیر و معلم ها. این مسابقه آن مسابقه. دکلمه های سر صف و سرود و قرآن و مجری بازی! گاهی هم تئاتر. همه اش هم عبدلی! یا بچه مرشد.

دخترهای خوبی بودیم. به پسرهای توی راه مدرسه، رو که هیچ، محل بز هم نمی دادیم. نگاهشان هم نمی کردیم اما آن معروف هایشان را می شناخیتم. فوضولی و مارپل بازیمان به راه بود و سر جای خود! سر از کار همه شان در می آوردیم و آمار تک به تکشان را از طریق رفقا داشتیم! حالا چرایش را نمی دانم! اراده ی معطوف به فوضولی داشته ایم حتما!

اصلا چه حرفیست که می زنم؟ معلوم است که دخترهای خیلی خوبی بودیم! وگرنه که با آن همه آزمون و مصاحبه و داستان و دفتر و دستک، یارانی نمی شدیم...

پانوشت: امان از خودمهم پنداری های یارانه ای! 

وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

گفت; وصیت نامه م آماده ست با کفنم زیر سَرَمه هر شب!
و فشار من از روی 9 حدودا آمد روی 6 یا فوقش7

من را چه به این حرف ها...؟

چرت و پرتی نوشته بودم سر کربلا رفتن, ولی نه به این جدیت...
البته همان شوخی شوخی اش هم یکی دوبار ویرایش شد. آنقدر که برود در پلاستیک نامه های سیاه!
که خیلی قابل خواندن و مرور نیستند! ولی از دم همه شان را حفظم.
(خیالتان تخت "فدایت شوم"ی بینشان نیست. بیشترشان هم چیزهایی هستند که خودم نوشته ام.)
ولی وصیت نامه، همان چرت و پرتِ شوخی_شوخی اش هم ترسناک است!برای یکی مثل من را خیلی ترسناک است. ولی خب, چه می شود کرد؟! باید داشت...  حالا نداشته باشیم, دیرتر می میریم؟! یا زودتر؟!
البته آدم همان چرت و پرتش را هم که بنویسد خیلی آدم می شود. لا اقل تا وقتی نفرستدش در "پلاستیک نامه های سیاه" کمی آدم بهتری می ماند. همچه که جو گرفتت و با جمله ی "اکنون که این را میخوانید من در این دنیا نیستم" شروع کردی و ادای این ها که خیلی آدم خوبی بوده اند و منتظر شهادت بوده اند را در آوردی و رفتی بالای منبر و نطقت به توصیه و سفارش به این و آن باز شد می فهمی چقدر دوستشان داری. و لکه ای کینه ای کوفتی زهرماری چیزی بر دلت باشد پاک و پالوده می شود. از طرفی هم آنجاهایش که افتادی به غلط کردم, و حلالیت, می فهمی وضع, عجب فجیع و ترسناک است... و لا اقل از این به بعدش را خودت حلالیت هایت را می گیری و سعی میکنی آدم تر شوی که کمتر نیاز به حلالیت داشته باشی. از طرف دیگر هم, سرت به حساب کتاب جدی می افتد واسه ی نماز روزه هایت. و احتمالا خمس و زکات هایت. نذرها و عهدهای شکسته و وامانده ات. لذا, گذشته ات را هم که جبران نکنی, در آینده ای که پیش رویش مرگ را دیده ای, زور می زنی یک کمی کمتر گند بزنی!
ولله که مرگ, از قانون جذب پیروی نمی کند. اجل آدم هر وقت باشد, می رسد.
مرگ در تعریف خاص خودش را می گویم.
نه آن مرگی که فحش محسوب می شود.
نه که آن قدر به مرگ فکر کنیم که مرض مرگ بگیریم و تریپ افسردگی برداریم و راه به راه خواب مردن خودمان و این و آن را ببینیم و هی هم تعبیر کنیم و پدرصاحابِ روح و روان خودمان و بی چاره هایی که دوستمان دارند را در آریم.
الغرض;
تا به حال چند دفعه از توی قفسه ی کتاب های مسجد, بهم چشمک زده بود. هی خودم را زدم آن در که; " نه! نمی شود که کتاب مسجد را از مسجد بیرون برد, ولش کن."
حالا این بی نوا 40 صفحه ی A5 بیشتر نبود, در عرض نیم ساعت، قبل یا بعد نماز تمام می شد.  هیچ جایش هم نزده بود وقف مسجد! یعنی می شد امانت ببریم.

فقط تنبلی و خوف از مرگ و جان به عزارئیل جان ندادن ها, باعث می شد هر بار به سان وجدانِ بی وجدانان از کنارش عبور کنم.

تا همین چند روز پیش, 14م محرم بود که شبش رسما دل را زدم به دریا..., دل را زدم به دریا و برش داشتم و رفتم دانشکده. و باز من بودم و کتاب خوانی مفید و کلاسِ مفید تر دکتر هاجر و این بار, زهرا کنار دستم!

او هم داشت کتاب خوانی مفید می کرد; #فتح_خون آوینی را می خواند.

سقلمه زد که بندی از کتاب را بخوانم;

الله اکبر!
عکس نوشته ای که دیشبش دیده بودم و ساعتی ذهنم را مشغول کرده بود و کلی هم بلندبلند درباره اش جایی فکر کرده بودم را, از توی خود منبع نشانم داد!

پانوشت خیلی مهم; نشانه پرست و نشانه باز نیستم. یاد گرفته ام نباشم. یاد گرفته ام دیگر دلم از این چیزها نلرزد. چون بعضی از این نشانه ها, آیه نیستند که "زادتهم ایمانا" بشوند. بلا و آزمایش و فتنه اند. آدم باید عقلش را هم بکشد و جمع کند, لذا رو به دل و لرزیدن هایش نمی شود داد; الله اکبر!

نینی خانه 2

بسم الله الرحمن الرحیم

قبل از رفتنشان هم داستان بود. هم خودشان و هم مامان هایشان. تازه فهمیدم چرا بعدا همین ها، قدر مامان هایشان را می فهمند و می گویند مادر آدم، با مادر شدن آدم، یک بار دیگر مادر می شود!!!

ترجمه می کنم: مادر بزرگ ها، انگار نوه شان، بچه ی خودشان است. تازه عزیز تر...

حاج سیدخانم، ماشاءالله یلی بود برای خودش. بعدا فهمیدم 9 تا بچه را یک تنه بزرگ کرده. 11 سالگی شوهرش داده بودند و 15-16 سالگی، یا شاید کمتر شوهرش مرده بود.

خدا رحمتش کند.

داشت از نگرانی له میشد. به خودش می تابید. گویا دختر اولش بود و تنها دخترش و اولین نوه اش. خنده ام گرفت و دلم ضعف رفت از دیدن چهره ی روستایی و صاف و با صفایش. خودش شروع کرده بود از استرس و عصبی بودن به حرف زدن. هی می پرسید توی ساکشان چه گذاشته اند و چه نگذاشته اند. به کمد ها ور می رفت. محتویات ساک بیمارستان را بیرون می ریخت و قربان صدقه ی لباس های فسقلی نوه اش می رفت.

آبی زشت رنگی بود. همانطور با لبخندِ پهن روی صورتم کمک حاج خانم که پی هم صحبت می گشت کردم و سر بحث را باز: پسره نوه تون؟ دختر خودتونن؟ بچه ی چندمشه؟

و حاج سیدخانم هم حالا تعریف نکن و کی بکن. و من، بدتر: حالا لذت نبر و کی ببر! راستش نصف حرف هایش را بخاطر لهجه ی نیمه ترکی و نیمه لری و تند تند حرف زدن هایش، نمی فهمیدم. ولی دل به دلش می دادم و با هر تعریف و هر جمله، دو تا سوال جدید می پرسیدم، و به جز آن وقت که از پسر کوچکه اش تعریف و تجمید می کرد و میگفت وای که چقدر از من خوشش آمده، با رویی گشاده گوش می شدم. از 8 صبح تا 10 و 11 یک ریز حرف زد. ماشاء الله. عزیز بود برایم. عزیز! خدا حفظش کند.

150 نفر هیئت را هر سال قورمه سبزی می دهد! آن هم چه قورمه ای و چه سبزی ای... فکرش را بکن! با 5 تا عروسِ نا به کارِ هم جنسِ خودم، که چندان دست به سیاه و سفید نمی زنند و با سه تا دخترِ بدتر از من، 50 کیلو سبزی را بخری، خودت پاک کنی، بشوری، با دست(!) خورد کنی و قرمه سبزی درست کنی...

واقعا یا حسین دارد...

تا 11 بیشتر از پسش بر نیامدم. خودش هم خسته شده بود و هی عذر می خواست که سرم را برده است. سر من که سر جایش بود. تازه دلم می خواست بیشتر بگوید که هر کدام از بچه هایش چطور و کجا به دنیا آمده اند. فقط اگر لطف می کرد و بی خیال پسر کوچکه و خوشگلی و خوش خلقی من می شد، متشکر می شدم!!!

از 11 تا 13 دیگر فشارش رفته بود بالا... از این طرف به آن طرف. مامان را هم آورده بودند. آرزو را هم. کولی بازی ها و بی هوشی های مامان آرزوی خوشمزه هم تمام شد و بچه ی خپلویش را شیر هم داد، و نرگسی حاج سیدخانم را و محمدکوچولویشان را نیاورند. تا حدود 12. که خبرش کردند دنیا آمده. از پشت شیشه نشانش داده بودند و ذوقش کوک شده بود و حالش بهتر. دلش آرام شده بود.

مادر است دیگر، معلوم بود که آرام می شود.

راه به راه زنگ می زدیم به ریکاوری و سراغ می گرفتیم. ببینیم چه خبر است. و همه اش می گفتند هنوز توی اتاق عمل نرفته. هنوز در نیامده و هنوز به هوش نیامده...

و چه حالی ست دل یک مادر، با این هنوز ها...

نینی خانه 1

بسم الله الرحمن الرحیم

بهترین بخش دنیا بودیم. من هم نه گذاشتم و نه برداشتم؛ کام جستم و تمتع!

ولی وضعی بودها... پر از درد پر از شادی، پر از نگرانی و استیصال و حس های عجیب و غریب دیگر! پر از مادری!

زایشگاه زیر پایمان بود. و راه به راه، مامان های تازه و نی نی های تازه تر. اول نی نی ها را می آوردند. با یک تخت کوچک که در دار بود و میشد هر گونه نینی ای را با احتیاط و در سلامت، تویش جا به جا کرد. نی نی ها لخت لخت لخت. که کاملا در پارچه ها سورمه ای اتاق عملی پیچیده شده بودند و اصلا از توی تخت پیدا نبودند. هر از گاهی که دستی یا پایی شان را از آن زیر تکان میدادند، دل فک و فامیلی که پشت در اتاق نوزادان، منتظر بودند را میبرند. و من، نه فک و فامیل بودم و نه سر و ته پیاز! فقط داشتم دید می زدم و ضعف میرفتم. خانم پرستار صورتی پوش، در آن تخت را بر میداشت. نینی لخت را، یک دستی بلند میکرد. راحت و بی ترس. گردن نینی رو به جلو افتاده بود و پرستار، زیر شکمش را نگه داشته بود. پشت لخت و کوچولو و با مزه ی احتمالا ضربه خورده اش، پیدا می شد، و تا مردمِ فوضولی از جنس من، بیایند دید بزنند، میپیچدش توی حوله و پتو و مای بیبی و چیزهای دیگر. ولی دیگر این ها را نمی شد از پشت شیشه دید!

می رفت آن پشت. همینش هم، گردن غازی می خواست. چه برسد به آن پشت! نینی چند ساعته! که جخ تازه از عالم رحم پا به این دنیا گذاشته. چند دقیقه برای آشنایی روی سینه ی مادرِ احتمالا بی هوشش قرار گرفته و شسته و رفته و تر و تمیز، با پوستی نازک تر از برگ گل، منتظر است تا مامانی اش، از ریکاوری، آزاد شود...

آخ که دل ضعفه دارد! خیلی هم دارد. هر نینی ای هم باشد دل آدم ضعف می رود. آنقدر که دو تا فوحش به همسر بی شوعوری که معلوم نیست تنها تنها کجاست، می دهد و چهار تا غرولند به جان خدا می کند و تهش هم می گوید؛ اصلا خوب است درس و دانشگاه را ول کنم، از اول کنکور بدهم بشوم پرستار نینی های چند ساعته.

هم زدن گذشته ها

بسم الله الرحمن الرحیم

حرف جدید، زیاد دارم.

حرف های تکراری ام هم زیادند. آنقدر که گاهی خودم هم ازشان خسته و ذله می شوم.

و یکی از راه حل هایش، بودنم همینجاست. توی این وبلاگ. وبلاگی ساده و بی تبلیغ، که حتی یک واژه ی کلیدی قابل جست و جو هم در گوگل نداشته باشد. 

که حتی هزار و یک گزینه برایش فعال شود که توی گوگل هیچ جوره پیدا نشود.

وبلاگی که تویش کسی نیست الا یک مخاطب خاص، - که خواهرم باشد- و یک مخاطب خاص دیگر که اگر خدا بخواهد در آینده پیدایش می شود، و چند دوست و رفیق موثق و خصوصی و دوست داشتنی و خیلی عزیز، هیچ کس دیگر را نمی خواهم دعوت کنم.

حتی خیلی از خیلی عزیزها را!

آزار(ذکور بی ظرفیت نخوانند)

دختر که باشی سخت می شود.

ماه به ماه باید درد بکشی و آماده شوی برای دردهای اصلی ای که تو را «تو» میکند; مادر. 

باید بابت تمام دردهایت خدا را شکر کنی. چون نشان سلامت و تندرسی تو هستند.

ماه به ماه رنگ و رویت می پرد. 

زرد میشوی و تکیده.