بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

ننویسم، می میرم.
اما نمی خواهم وبلاگ پر مخاطبی باشد، بر عکس محرمانه و ناشناس، به لطف خدا نگهش میدارم.
شاید یک دفترچه ی خاطرات باشد. اما نه یک دفترچه ی خاطرات هرجایی!
شاید یک تاریخچه از من است و یک تجربه نامه
می خواهم اینجا، تمامم باشم! بی ترس.
دعا کنید بتوانم.
و دعا کنید این تمام، برای مولایش، دوست داشتنی باشد و یار.

یا علی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

۱۰ مطلب با موضوع «اوی من» ثبت شده است

توهم فانتزی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ختم پرونده

بسم الله الرحمن الرحیم

نمازم را نخوانده ام. نشسته ام که سازمان سنجش، برای آزمون کارشناسی ارشد ثبت نامم کند و پاسخ بگوید و بالا بیاید. و دلم، اساسا برای اینجا تنگ است. جایی که میشود و می شد بی ترس، حرف دل زد. اما، از ترس زدن حرف دل هایی عمیق و دیدن حرف دل هایی عمیق تر از گذشته ای که گذشت، مدت هاست که اینجا سرک نکشیده ام. باز پناه برده ام به تلگرام و خانه ی فیروزه ای اش. 

یا اینستاگرام و پیج جدید زدنم. 

بداهه با توو

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نکند...؟

بسم الله الرحمن الرحیم

حالم خراب است. بسیار هم خراب است. چنان محتاج دعایم که حس میکنم، ...

دم به دم بین خوف و رجا پرسه می زنم. می ترسم. نکند نشود؟ نکند بشود یک تجربه و یک خاطره؟ 

نکند دوستم ندارد؟

روزهایم دارد با نکند نکند طی می شود. و باقی، یا راهی اند، یا فکر جا ماندنشان.

و من، فکر "نکند" هایم. 

فکر دنیا. 

دنیایی که قرار است آخرتم را بسازد. 

خدا خدا می کنم که این، اخرینش باشد. و سال دیگر، این وقت و موقع من و او، ما شده باشیم و پای پیاده برویم. 

نمیدانم. 

فایده ندارد. نوشتن هم آرامم نمی کند. باید به سجاده ام پناه برم.

شاید هم کار. برای خدا

اولین جلسه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بداهه با تو2

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پیدایم کن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

موجودات عجیب و غریب

متنفرم! از آن آرامش کوه وار تک تکتان! که آنچنان با پرستیژ روبه­روی من می­نشینید که فکر می­کنم من، صدمین دختری هستم که با چشم­هایتان آنالیز می­شوم. همه­تان هم انگار سر و ته یک کرباسید. شاید فقط یک رویای دخترانه باشد اما انگار، او، اوی من، کسی که واقعی است و حقیقت دارد، در لحظة اول ورود من و سلام کردنم، دقیقا در آن لحظات وحشتناک اول کار... واکنش چشم­هایش مثل شماها نخواهد بود. لحظاتی که اگر 200 بار دیگر هم تکرار شود، تمامش به همان کیفیت بار اول خواهد بود. کیفیت تمام لرز تنم و سکته کردن و تته پته کردن هایم. حتی اگر کل اصفهان، از قدرت فن بیان و تدریسم تعریف کنند(!)

 اوی حقیقی من، سرش زیر است و جز نیم نگاه مهربانانه­ای، سرش را بالا نخواهد آورد. او هرگز با چشم­هایش مرا قورت نخواهد داد... آنچنان که هر جا بین جمعیت خانواده­اش نشسته باشد، من نه از روی لباس و تیپ و سن و سالش، بل از روی رد نگاه قورت دهنده و خریدارانه­اش تشخیصش نمیدهم. از روی برق معصومانه و پاک مهذبش، میفهمم که اوست! و فکر کنم همان نگاه قورت دهندة شماها و لبخندهای زیرزیرکانة تابلوی مادر و خواهرتان، یا بعضا نیش بازشان و دنبال چشم­های شما گشتنشان، و پچ پچ کردنشان است که مرا هول میکند و تمام فن بیان و اعتماد به نفس حرف زدنم جلوی جمعیت 200-300 نفری را نابود می­کند! الله اکبر! 2-3 نفر، چه ها که با آدم نمی­توانند بکنند! خب خودتان باشید، اگر در آن واحد برسید به حضور آدم­هایی که تا حالا ندیده­اید و از قضا یکی­شان می­خواهد بشود شریک زندگی آینده­تان، هول نمی­کنید؟! آن هم در حالی که می­دانید همه­شان، حتی خود طرفتان دارند حسابی آن یک نعلبکی بیرون از چادرتان را قورت میدهند و دربارة میزان خوشگلی­تان یا حرف می­زنند یا فکر می­کنند!

خواستگارهای تجربه­افزا!

جز این نمی­شود نام دیگری روی شماها گذاشت. شماهایی که در درجة اول می آیید برای بررسی خوشگلی و ناخوشگلی دختری به نام "من" که چیزی به نام "شخصیت" هم دارد! چیزهای دیگری هم؛ شاید به نام­های رفتار. روش. منش. اخلاق. سبک زندگی!

راستی راستی شماها چه فکر می­کنید؟! چه چیز توی مغزتان می­گذرد؟! نمی­خواهم باور کنم که نسل آن "مرد" های شبیه آن استاد معارف (که خیلی هم روی اعصابم بود و حظ چندانی از کلاسش نبردم) از زمین برکنده شده است! نمی­خواهم باور کنم که او، اوی من، اولویت اولش ظاهر من و ظاهر خانه­زندگی و دست بافت بودن و نبودن فرش و بلند بودن و نبودن پله­های خانه و بد بودن جای پارکینگ و...

بعدش هم می­گویند چرا حالت از خواستگار و خواستگاری به هم می­خورد!

خوب خودتان باشید چه حالی بهتان دست می­دهد؟! دلم می­خواهد این سوال را نه از خواستگارها، از پسرها بپرسم! خودتان باشید حالتان بد نمی­شود  حال، از تک تکتان ممنونم. و ای کاش شیرینی درست و درمان، یا دسته گل خیلی گران نمی­آوردید. که نه شیرینی اش از گلویم پایین می­رود و نه دلم میخواهد گلش جلوی چشمم باشد. حتی اگر خیلی خوشگل باشد و خیلی بزرگ و خیلی حسابی هم نمی­تواند جبران نامحبتی خریدارانة ته نگاهتان را بکند. و این، خودش می­شود یک عذاب وجدان گنده، که عجب داستانی است... که شما بندگان خدا بخاطر من، افتاده اید در زحمت و آخرش هیچ در هیچ...

امیدوارم شما هم لااقل به حرمت راهی که آمده­اید و هزینة گل و شیرنی و تیپ زدن و زحمت دادن به خانواده­تان تجربه ای از حرف زدن با من و خانواده­ام کسب کنید. که اگر اینگونه نباشد، جدی جدی از همه­تان متنفر می­شوم!

 

کتک خورش ملس است

بسم الله الرحمن الرحیم

نصف شبی دلت کتک می­خواهد. نه!؟ با این فکر و خیالات مرا از خواب بالا کشیده ای پای لپ تاب که چه!؟ چه مرگت شده؟! اصلا بگو ببینم معلوم هست دقیقا کجایی؟ نه....! از قید "دقیقا" استفاده کردم. اگر -دور از جانت- مرده ای باید آدرس گورت را بدهی. دقیقش را! با قطعه و شماره تا خودم را برسانم بالاخره آن دنیا ببینمت! هیچ می­فهمی چقدر خسته ام از نبودن هایت؟ هیچ می­فهمی بدون تو، حتی یک برنامه ی درست و حسابی هم نمی­توانم برای زندگی ام بریزم؟ فکر کرده ای حالا چون خیلی دوستت دارم، دلیل می­شود که دلم نیاید به این صراحت و به این تندی حرف بزنم؟ می­فهمی همة همة زندگیم بخاطر تو روی هواست! من چه کار کنم آخر؟! فکر کردی می­شود تنهایی برای زندگیم تصمیم بگیرم؟ زندگی­ای که بخش مهمی از آن مال توست! و مهم ترین بخشش را تشکیل می­دهی! تازه باید برای تو هم تصمیم بگیرم...! باید برای زندگی تو هم برنامه ریزی کنم! در حالی که یک علامت سوالی! گاهی حتی یک ایکس! یا ایگرگ بزرگ!  حتی نمیدانم چه شکلی هستی! نمیدانم بلندی یا کوتاه، خوش قیافه ای یا معمولی! سبزه ای یا سفید! ریش داری یا ته ریش! فقط می­دانم هر چه هستی، حتی اگر کمی چاق باشی هم، من خیلی دوستت دارم و خواهم داشت!

من، تو، برون ریزی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید