بسم الله الرحمن الرحیم
حالم خراب است. بسیار هم خراب است. چنان محتاج دعایم که حس میکنم، ...
دم به دم بین خوف و رجا پرسه می زنم. می ترسم. نکند نشود؟ نکند بشود یک تجربه و یک خاطره؟
نکند دوستم ندارد؟
روزهایم دارد با نکند نکند طی می شود. و باقی، یا راهی اند، یا فکر جا ماندنشان.
و من، فکر "نکند" هایم.
فکر دنیا.
دنیایی که قرار است آخرتم را بسازد.
خدا خدا می کنم که این، اخرینش باشد. و سال دیگر، این وقت و موقع من و او، ما شده باشیم و پای پیاده برویم.
نمیدانم.
فایده ندارد. نوشتن هم آرامم نمی کند. باید به سجاده ام پناه برم.
شاید هم کار. برای خدا