بسم الله الرحمن الرحیم
به جز آبجی و خنده های دلبرانه و شال نارنجی آبی اش، به علاوة چادر جدیدی که خیلی بهش می آمد، راضیه و خانم ت را به خوبی یادم است. رویا و شاید فرشته و شاید تر ارمیا را... این ها خیلی کم رنگ تر اند ولی هستند. مدیر کاروانشان را هم دیده بودم. بعید نبود ایشان را هم یادم بیاید؛ آقای توکل. حالا که فکر میکنم میبینم دوسه تا چهره ی دیگر، گه بعدا توی عکس دیده مشان را هم دیده ام.
فامیلشان را هم بعدا یاد گرفتم و بعد تر، فراموش کردم! اما این ها دیگر خیلی کمرنگ اند. و نمی دانم، از نقل های آبجی است که این ها را دیده ام، یا از خواب و رویا.
هعی! یوسف زهرا، کجایی؟
داشتم یوسف می خواندم؛ قَالَ یَا بُنَیَّ لَا تَقْصُصْ رُؤْیَاکَ عَلَىٰ إِخْوَتِکَ فَیَکِیدُوا لَکَ کَیْدًا إِنَّ الشَّیْطَانَ لِلْإِنسَانِ عَدُوٌّ مُّبِینٌ
این آیه ی 5 است. ولی من، آیه 5 را نمی خواندم. داشتم اول جزء 13 را می خواندم. آنجا که می گوید وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ...
ادامه اش را باید ببینم: إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ
آیه ی 53 است.