بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

ننویسم، می میرم.
اما نمی خواهم وبلاگ پر مخاطبی باشد، بر عکس محرمانه و ناشناس، به لطف خدا نگهش میدارم.
شاید یک دفترچه ی خاطرات باشد. اما نه یک دفترچه ی خاطرات هرجایی!
شاید یک تاریخچه از من است و یک تجربه نامه
می خواهم اینجا، تمامم باشم! بی ترس.
دعا کنید بتوانم.
و دعا کنید این تمام، برای مولایش، دوست داشتنی باشد و یار.

یا علی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

سوختن7

بسم الله الرحمن الرحیم

زنگ زد گفت می آیم با هم برویم برای کارهای پاسپورتش یا نه!؟ من هم که دُم او!
سرم هم درد می کرد واسه کار مفیدی که با هم انجام بدهیم.
فکر کنم قبلش هم چهارباغی گز کردیم و دوناتی بستنی ای چیزی خوردیم. (آن روزها هنوز ذرت مکزیکی باب نشده بود وگرنه ممکن بود ذرت هم به احتمالاتم اضافه شود)
پرسان پرسان پلیس+10 مسجد سید را گیر آوردیم.
صحنه ی مهر برجسته ی عجیب و محرمانه ی (به عبارتی همان خفن!) پست محله را هم یادم است.
رضایت نامه و امضای پدرش را با داستان گرفته بود...
و آن مهر, برای یک دختر زیر 18 سال در سال 89, یعنی; افسار آدم را بگذارند رویش!
بگویند بفرما! هر جا میخواهی بروی برو! حتی خارجه و فرنگ! بفرما پاسپورت دار شو!

"پاسپورت! "
آن موقع در نظرم چیزِ با کلاسی می نمود که داشتنش جذاب بود. و جذاب تر پی کار اداری افتادن دو تا دختر 16_17 ساله ای که نیششان از فرط سوتی دادن های اداری, تا بناگوش باز است.
حالا نمی دانم نیشمان از آن شل بود, یا از خوشحالی کربلا رفتن آبجی, یا نه; چشممان که به هم می خورد کلا موجودات نیش_شلی می شدیم که وزنه هایشان را باید حسابی وصل می کردند و حفظ!

البته دور از حق است که نگویم; وظیفه ی سوتی دادن بیشتر بر دوش من بود ولی دو تایی به من می خندیدیم.

  • سرند

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی