بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

ننویسم، می میرم.
اما نمی خواهم وبلاگ پر مخاطبی باشد، بر عکس محرمانه و ناشناس، به لطف خدا نگهش میدارم.
شاید یک دفترچه ی خاطرات باشد. اما نه یک دفترچه ی خاطرات هرجایی!
شاید یک تاریخچه از من است و یک تجربه نامه
می خواهم اینجا، تمامم باشم! بی ترس.
دعا کنید بتوانم.
و دعا کنید این تمام، برای مولایش، دوست داشتنی باشد و یار.

یا علی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

سال هایی که گذشت

بیش از سه سال از آخرین مطلبم در اینجا می گذرد. احتمالا این مدت حتی نیامده ام یک سر بزنم! شاید حوصله ی مرور نداشته ام یا دیگر نمی خواسته ام بنویسم و بنویسم و.... نمی دانم!

اصلا وقتش را هم پیدا نکرده ام!

قلمم نم کشیده است. 

خودم نم کشیده ام!

 

خیلی به دنبال خودم گشته ام ولی با تمام بالا و پایین شدن ها هنوز، به تعادل نرسیده ام. هنوز نمی دانم از جان خودم و زندگی چه میخواهم. هنوز هم دلم برای رایحه ی قبلی تنگ می شود! همان شخصیت ظاهرا فرهنگی خوش قلم خوش فکر! که نه سر از زندگی در می آورد و نه سر از مسئولیت...

واقعیت های زیادی از خودم کشف کرده ام. خیلی بزرگ شده ام! 

بعد از ماجراهای آن مردک زارع، 6 یا 7 خواستگار دیگر راه دادم. از دم چرت و پرت بودند. کمتر و بیشتر داشت اما چرت بودند. همه شان شدند مایه ی تجربه...

مایه ی اینکه امروز، قدر صابرم، و عشق واقعیمان را بدانم! 

گذشته ها گذشته و فراموش شده اند. و روزگاری بر من گذشته که خیلی چیزها را بخواهم هم یادم نمی آید! 

خیلی چیزها را بایگانی کردم. خیلی چیزها را دور ریختم و با خود قبلی ام خداحافظی کردم. با تمام خوبی ها و بدی های رایحه ی ورژن قبل...

مامان ظریفه، اسفند 95 بود که زنگ زد. شرایط پسرش و خانواده شان را که گفته بود، به مامان گفتم من این را می خواهم!!! این خوب است... 

ولی بابا، می گفت نمی شود! می گفت اینها ما را قبول نمی کنند و کار نشد است. 

اصفهانی اند. 

حوزوی و بسیجی و ولایی اند و ما چه کار به اینها داریم. 

اما من... 

پیچاندیمشان تا یکی دو خواستگار چرت دیگر را هم راه بدهم. و بیشتر تجربه بیندوزم! 

اردیبهشت بود که دوباره زنگ زدند. اردیبهشت 96.

رفتیم و آمدیم.

چت کردیم و چت کردیم و چت کردیم. 

چند باری هم دو تایی پیچاندیم و بیرون رفتیم. 

من زودتر انتخاب کرده بودم و مطمئن تر بودم.هر چه بود من 15 تا خواستکار رسمی راه داده بودم و صابر اولین خواستگاریش بود.

در نهایت یک شهریور 1396 عقد کریدم. زیر سایه ی آقا رضا و در حریم امن حرمش...

زهرا بانو و آقای ظفر آمده بودند. با محمد طاهای کوچک 

عطیه علیچی و آقابشیر

اینها مشهدی هایمان بودند. 

از آدم شوهرها عمه زهره اینها بودند. عطیه و مامانجان

از آدم های ما هم فقط عمه طاهره و مهدی

و مامان و باباهایمان

و صالح

خاظرات با نمک و شیرینی داشتیم. کاش بهتر ثبتشان می کردم. 

اما نشد...

نخواستم. 

یک ماه بعد عقد، فهمیدیم بابا سرطان دارد. آن هم چه سرطانی... 

نمی خواهم بگویم چه ها گذشت... 

خیلی چیزها را فراموش کرده ام و بگذار فراموش شوند...

تیر 97 بود. به گفته ی صابر 18 روز قبل از فوت بابا بوده که آمدیم خانه ی خودمان! چه تاریخی بوده؟ نمیدانم! شاید 11 تیر! (15 اسفند 97 هم یک ولیمه ی خانوادگی گرفتیم به عنوان عروسی! عروس، در چادر مشکی بود! آن هم چادر ملی! در حالی که کاممان تلخ بود و اعصابمان داغان، به مهمان ها لبخند می زدیم و خوشامد می گفتیم. و کسی از فامیل های بابا نیامد جز عمع طاهره و هدایت الله. طاهره هم به زور هدایت الله آمد.... الغرض، کم کم خیلی ها را شناختیم. دوغ و دوشاب ها فرقشان بیشتر معلوم شد... سختی، و تلخی بیشتر فرق آدم ها را معلوم میکند و همه چیز را واقعی تر می کند!

روزگار تلخی بود...

تلخ ترین روزهای زندگیم همان روزهای جهاز بردن و جهاز چیدن بود...

بگذریم. 

خانه داری و مسئولیت خیلی سخت بود!

اوضاع مامان و تنهایی اش سخت تر. 

فوت پشت فوت. 

عزا پشت عزا... بابا، عمو محمد، ننه آقا، عمومحمدعلی، امیر و فاطمه

له له له شدم در این چند سال. 

بیشتر توی اینستا بودم و گوشی و به کل یادم از وبلاگ و وبلاگ بازی رفت. 

دیگر آنقدرها نمی نوشتم. آنقدرها نمی خواندم. و کم کم فکر تغییر رشته و حتی ادامه تحصیل را انداختم به بعده ها! بعده هایی که می دانم شاید نیاید!

و این شد که همه چیز را رها کردم. رایحه ی قبلی را...

زیاد هم واقعی نبود!

طبل بودنم زیاد بود! 

به عکس های اول عقد یا سالهای قبل که نگاه می کنم به زور خودم را می شناسم... رسما پیر شده ام! و البته چاق! اول شهریور96، مصادف با اول ذی حجه، 52 کیلو بودم. و 16 آذر 97، مصادف با میلاد پیامبر 60 کیلویی رفتم در لباس عروس دنباله بلند مروارید دار قشنگم و جشن عقد گرفتیم...

بزرگ شدم. بزرگ شدیم. پیر شدیم.... اما دلم سخت تنگ نوشتن است... ان شاء الله بیشتر بیایم از این طرف ها. حرف زیاد است.... 

  • سرند

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی