بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

ننویسم، می میرم.
اما نمی خواهم وبلاگ پر مخاطبی باشد، بر عکس محرمانه و ناشناس، به لطف خدا نگهش میدارم.
شاید یک دفترچه ی خاطرات باشد. اما نه یک دفترچه ی خاطرات هرجایی!
شاید یک تاریخچه از من است و یک تجربه نامه
می خواهم اینجا، تمامم باشم! بی ترس.
دعا کنید بتوانم.
و دعا کنید این تمام، برای مولایش، دوست داشتنی باشد و یار.

یا علی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

درون-بیرون

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر بخواهم یک روز، یک انیمیشن حسابی برای بچه ام پخش کنم، و نگرانی کمتری درباره ی تاثیرات مخرب آن، بر کودک نازنینم داشته باشم، حتما این فیلم را انتخاب خواهم کرد. درون، بیرون. انیمیشنی که سال 201 برنده ی اسکار شد. عالی بود. عالی. کودک درونم، بالغ و والد و کل درونم از دیدنش به وجد آمد.

 

بادیگارد

بسم الله الرحمن الرحیم

 چند دقیقه ی بین تمام شدن فیلم و باز شدن و بالا آمدن صفحه ی نت را داشتم اشک می ریختم. و خشک شده بودم و زل زده ام به مانیتور... 

بادیگارد... وقتی حیدر، حیدرانه، پسر رفیق شهیدش را که «نابغه» بود و «شخصیت» در آغوش کشید و چرخید و گلوله خورد تا در نهایت راضیه اش، مثل همیشه، راضیة مرضیه، چادرشش را روی حیدری بکشد که خوابش می آمد و سردش بود...

بار

بسم الله الرحمن الرحیم

شوق و حالم را نمیتوانم وصف کنم وقتی بی ترس، رنگ هایی که تازه درست کرده بودم را تند و تند رو جعبه ها میکشیدم. و باور کردنش هنوز هم برایم سخت است! دارم از نقاشی لذت میبرم. از رنگ کردن. و همین تمرین های بیخود و الکی و بازی بازی. 

باورش سخت بود ولی، کوک زدن چادرنمازم، هم لذت داشت. بریدن و تنظیم کردنش. و این ها تماما به من هشدار می دهند پایش بیفتد می توانم برای خودم خانمی شوم! 

و فکر میکنم به این راحتی ها چنین پایی دستش ندهم. 

یک بار دیگر، ویرایش کردم. تابلوی آهنی روبه رویم را. که اخیرا، نقش بقیع برآن زدم. قول هایی که انجام نشده اند، امانتی ها، کارهای نیمه تمام، چیزهایی که از قبل میخواسته ام انجام دهم، بار دیگر نوشتمشان. حتی آن ته مانده ها را. باید یادم بماند هر وقت چیز جدید یادم آمد به تومارم اضافه کنم. 

و راستش تازه فهمیدم چرا اینطور دارم می روم و.... 

با هزار و یک احساس مسئولیت، با هزار و یک کار و بار، ولی این همه بیکار و کند. 

شاید یکیش که بر گردد به همان پروژه ی نظم.

اما اصلش، همین سنگینی بار هاست...

شانه ام درد میکند! گاهی حتی میترسم اگر زیادی تکانش بدهم رباط پاره کند و دیگر تکان نخورد! ترس بیخودی ست. ولی هست. 

کمر بسته به آهسته آهسته انجام همین ها. 

و کمتر کسی میفهمد معنی این «پروژه ی نظم» برای چون منی، چه می تواند باشد.