بسم الله الرحمن الرحیم
شوق و حالم را نمیتوانم وصف کنم وقتی بی ترس، رنگ هایی که تازه درست کرده بودم را تند و تند رو جعبه ها میکشیدم. و باور کردنش هنوز هم برایم سخت است! دارم از نقاشی لذت میبرم. از رنگ کردن. و همین تمرین های بیخود و الکی و بازی بازی.
باورش سخت بود ولی، کوک زدن چادرنمازم، هم لذت داشت. بریدن و تنظیم کردنش. و این ها تماما به من هشدار می دهند پایش بیفتد می توانم برای خودم خانمی شوم!
و فکر میکنم به این راحتی ها چنین پایی دستش ندهم.
یک بار دیگر، ویرایش کردم. تابلوی آهنی روبه رویم را. که اخیرا، نقش بقیع برآن زدم. قول هایی که انجام نشده اند، امانتی ها، کارهای نیمه تمام، چیزهایی که از قبل میخواسته ام انجام دهم، بار دیگر نوشتمشان. حتی آن ته مانده ها را. باید یادم بماند هر وقت چیز جدید یادم آمد به تومارم اضافه کنم.
و راستش تازه فهمیدم چرا اینطور دارم می روم و....
با هزار و یک احساس مسئولیت، با هزار و یک کار و بار، ولی این همه بیکار و کند.
شاید یکیش که بر گردد به همان پروژه ی نظم.
اما اصلش، همین سنگینی بار هاست...
شانه ام درد میکند! گاهی حتی میترسم اگر زیادی تکانش بدهم رباط پاره کند و دیگر تکان نخورد! ترس بیخودی ست. ولی هست.
کمر بسته به آهسته آهسته انجام همین ها.
و کمتر کسی میفهمد معنی این «پروژه ی نظم» برای چون منی، چه می تواند باشد.