بسم الله الرحمن الرحیم
اگر غلط روایت نکنم؛
زنگ زد. کاغذ و قلم دستش نبود. گفت اسم و آدرسی که می گوید را یادداشت کنم. و بعدا پیامک!آدرس دفتر زیارتی بود. و شماره تلفنشان. برای توجیه سفر، باید می رفتند آنجا. آخرش هم یادم نیست. آنجا بود که رفتند، یا توی همان حسینیه توجیه شدند! ولی با آن تماس، دلم ریخت. حسرت و بغضم قلقلک شد. اما یک ذره.
هر چه بود، همه جا با هم بودیم. همه جا اول اسم او می آمد و بعد اسم من. او از آن شخصیت های مستقل و رهبر بود، و من از این شخصیت های وابسته و پی رو. همان موقعش هم، دنبال دهان او می گشتم، ببینم چه می گوید. هر چه می گفت، اکثرا درست بود. نقل همین حالا... از بسکه خوب تحلیل می کند و عاقل است.
برای رفتنش، چادر خرید. برگشت؛ چادری! آن هم چه چادری ای؛ رو می گرفت! دختری که تا همین دیروز، مانتوهایمان عین هم بود و دوقلوطور با حجاب کامل، تیپ می زدیم، حالا رو گرفته بود. انگار نه انگار که کلی استدلال کرده بودیم که به این راحتی ها قرار نیست چادر سرمان کنیم. حرف های دیگری می زد. جنسش، جنس دیگری شده بود. بزرگ شده بود. خانم شده بود. آرام گرفته بود. و دوست داشتنی تر بود. آنقدر که احساس می کردم، خیلی از او دور شده ام. و شده بودم...
آبجی واقعا بزرگ شده بود. وقتی برگشت، دیگر آن آبجی جانی که می شناختم نبود. آن که با هم دوتایی رفتیم پلیس+10 و کارهای پاسپورتش را کرد؛ نه!!! چشم های من، و حرف های او، فضایی که تویش راه می رفت، دیگر آن نبود.
حتی سلیقه اش هم فرق کرده بود! دیگر حالش از پسرهایی که تیپشان از 100 کیلومتری داد می زند مذهبی اند، به هم نمی خورد. دیگر از شلوارپارچه ای مردانه بدش نمی آمد و دیگر نمی گفت پسرهایی که پیراهنشان را روی شلوارشان بگذارند، خیلی حال به هم زنند.
و من، راستش نظری نداشتم! برادر نداشتم که درباره ی این چیزها حرف بزنیم و به این چیزها فکر کنم. و از آنجا که بچه های خیلی خوبی بودیم، و اصلا فوضولی نمی کردیم و نوجوانیمان به مارپل بازی نمی گذشت، قول می دهم آبجی ام هم اگر برادر نداشت، نمی توانست به آن خوبی تیپ پسرها را تحلیل کند.
من هم از آن تیپ ها، خوشم نمی آمد. ولی طبق شخصیت وابسته و پیرویی که داشتم، و تمام سلایق و علایق آبجی جانم را تایید می کردم، با تغییر ناگهانی و ناهنجاری مواجه شده بودم، که قابلیت تطبیق و همراهی را، کاملا از جانم سلب می کرد. لذا، هر چه بیشتر و بیشتر تعریف می کرد، بیشتر و بیشتر تنها می شدم. و بیشتر و بیشتر آن خاطراتی را که منجر به تنها شدنم شده بود را حفظ می کردم.
حالا که 7 سال، گذشته، می فهمم عجب لطفی بوده از طرف خدا، و من، نمی فهمیدم...
حالا که یک هویی تغییر کرده بود، و نظراتش از این رو به آن رو شده بود، مجبور بودم دست از او بودن بردارم. دست از احساس خوشحالی از اینکه تمام تمامم شبیه اوست. و تمام تمامش شبیه من است.
مجبور بودم خودم باشم و فکر کنم به اینکه خودم، تنهایی چطور فکر می کنم! به این فکر کنم که من، تنهایی، که هستم؟
حالا که چادری شده بود، سیلی خورده بودم! سیلی اینکه بسیاری از انتخاب هایم، انتخاب های خودم نیست. انتخاب هاییست مشقی از روی دست او... درست مثل آن حسی که داشتم؛ حالا که او چادری شد، من هم باید چادری شوم!
حسی که یک سال با تمام قوا جلویش ایستادم. با قوایی چند برابر از آنچه تا قبل در برابر چادری نشدن، به کار بسته بودم. و قوایی که یک روز، با کلی بهانه، اما دلانه، در هم شکست...