بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

ننویسم، می میرم.
اما نمی خواهم وبلاگ پر مخاطبی باشد، بر عکس محرمانه و ناشناس، به لطف خدا نگهش میدارم.
شاید یک دفترچه ی خاطرات باشد. اما نه یک دفترچه ی خاطرات هرجایی!
شاید یک تاریخچه از من است و یک تجربه نامه
می خواهم اینجا، تمامم باشم! بی ترس.
دعا کنید بتوانم.
و دعا کنید این تمام، برای مولایش، دوست داشتنی باشد و یار.

یا علی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

۱۶ مطلب با موضوع «روایت :: کرب و بلا» ثبت شده است

سوختن5

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر غلط روایت نکنم؛

 زنگ زد. کاغذ و قلم دستش نبود. گفت اسم و آدرسی که می گوید را یادداشت کنم. و بعدا پیامک!آدرس دفتر زیارتی بود. و شماره تلفنشان. برای توجیه سفر، باید می رفتند آنجا. آخرش هم یادم نیست. آنجا بود که رفتند، یا توی همان حسینیه توجیه شدند! ولی با آن تماس، دلم ریخت. حسرت و بغضم قلقلک شد. اما یک ذره.

هر چه بود، همه جا با هم بودیم. همه جا اول اسم او می آمد و بعد اسم من. او از آن شخصیت های مستقل و رهبر بود، و من از این شخصیت های وابسته و پی رو. همان موقعش هم، دنبال دهان او می گشتم، ببینم چه می گوید. هر چه می گفت، اکثرا درست بود. نقل همین حالا... از بسکه خوب تحلیل می کند و عاقل است.

برای رفتنش، چادر خرید. برگشت؛ چادری! آن هم چه چادری ای؛ رو می گرفت! دختری که تا همین دیروز، مانتوهایمان عین هم بود و دوقلوطور با حجاب کامل، تیپ می زدیم، حالا رو گرفته بود. انگار نه انگار که کلی استدلال کرده بودیم که به این راحتی ها قرار نیست چادر سرمان کنیم. حرف های دیگری می زد. جنسش، جنس دیگری شده بود. بزرگ شده بود. خانم شده بود. آرام گرفته بود. و دوست داشتنی تر بود. آنقدر که احساس می کردم، خیلی از او دور شده ام. و شده بودم...

آبجی واقعا بزرگ شده بود. وقتی برگشت، دیگر آن آبجی جانی که می شناختم نبود. آن که با هم دوتایی رفتیم پلیس+10 و کارهای پاسپورتش را کرد؛ نه!!! چشم های من، و حرف های او، فضایی که تویش راه می رفت، دیگر آن نبود.

حتی سلیقه اش هم فرق کرده بود! دیگر حالش از پسرهایی که تیپشان از 100 کیلومتری داد می زند مذهبی اند، به هم نمی خورد. دیگر از شلوارپارچه ای مردانه بدش نمی آمد و دیگر نمی گفت پسرهایی که پیراهنشان را روی شلوارشان بگذارند، خیلی حال به هم زنند.

و من، راستش نظری نداشتم! برادر نداشتم که درباره ی این چیزها حرف بزنیم و به این چیزها فکر کنم. و از آنجا که بچه های خیلی خوبی بودیم، و اصلا فوضولی نمی کردیم و نوجوانیمان به مارپل بازی نمی گذشت، قول می دهم آبجی ام هم اگر برادر نداشت، نمی توانست به آن خوبی تیپ پسرها را تحلیل کند.

من هم از آن تیپ ها، خوشم نمی آمد. ولی طبق شخصیت وابسته و پیرویی که داشتم، و تمام سلایق و علایق آبجی جانم را تایید می کردم، با تغییر ناگهانی و ناهنجاری مواجه شده بودم، که قابلیت تطبیق و همراهی را، کاملا از جانم سلب می کرد. لذا، هر چه بیشتر و بیشتر تعریف می کرد، بیشتر و بیشتر تنها می شدم. و بیشتر و بیشتر آن خاطراتی را که منجر به تنها شدنم شده بود را حفظ می کردم.

حالا که 7 سال، گذشته، می فهمم عجب لطفی بوده از طرف خدا، و من، نمی فهمیدم...

حالا که یک هویی تغییر کرده بود، و نظراتش از این رو به آن رو شده بود، مجبور بودم دست از او بودن بردارم. دست از احساس خوشحالی از اینکه تمام تمامم شبیه اوست. و تمام تمامش شبیه من است.

مجبور بودم خودم باشم و فکر کنم به اینکه خودم، تنهایی چطور فکر می کنم! به این فکر کنم که من، تنهایی، که هستم؟

حالا که چادری شده بود، سیلی خورده بودم! سیلی اینکه بسیاری از انتخاب هایم، انتخاب های خودم نیست. انتخاب هاییست مشقی از روی دست او... درست مثل آن حسی که داشتم؛ حالا که او چادری شد، من هم باید چادری شوم!

حسی که یک سال با تمام قوا جلویش ایستادم. با قوایی چند برابر از آنچه تا قبل در برابر چادری نشدن، به کار بسته بودم. و قوایی که یک روز، با کلی بهانه، اما دلانه، در هم شکست...

سوختن4

بسم الله الرحمن الرحیم

خوب یادم نمانده؛

 خانه ولایت بودیم. یا نه؟ حسینیه؟ تکمله و متمم اش را آبجی خانم باید بگوید! فکر کنم حسینیه بود. آن روزها، من ممنوع الیاران بودم و در حسرت.

که حرف ها و نقل ها و قول های حاج طیب جدی شد. این بار، مشهد نبود. راستی راستی کربلا بود. بچه ها زده بودند آن دنده، نمی دانم چطور. ولی راستی راستی داشتند ثبت نام می کردند. و من، منِ دور از فضا و ممنوع الیاران، هیچ نمی فهمیدم.

شاید هم فهمیدم و بفهمی نفهمی، نفهمیدم!

نفهمیدم من هم، می توانم بخواهم. می توانم بیایم خانه و با اینکه هنوز، آقاجان و مامانجان کربلا نرفته اند، بگویم می خواهم بروم! بیایم خانه و جرات کنم بگویم منِ لوس و ننر می خواهم بروم توی دل دشمن! آن هم برای زیارت.

نفهمیدم و نگفتم. همه چیز جلوی چشمم بود، اما لمس لمس لمس بودم. نه! نمی شد خواست. بقیه اش به کنار، اما من آنقدر مومن نبودم! حتی آدم خوبی هم نبودم. (هنوز هم نشده ام...)

جرات میخواست. الکی نبود.

صدای دکتر پورفرد را به خوبی یادم است. با آن لبخند همیشگی که در اوج دلسوزی می زدند. و اگر شاگردِ بصری ای بودی که یاد نگرفته بود، توی چشم استاد زل زل نگاه نکند، چشمانی را می دیدی، که پر از اشک می شوند و کمی سرخ، و از عمق لبخند، این حرف ها بیرون می آمد: «کربلا مثل مشهد نیست بچه ها... توجه می کنید؟ کربلا اونطوری نیست که هر کس را با هر شرایطی ببرند. ما اونجا توی مشهد می گفتیم امام رضا امام رئوف اند. همه را هر طوری باشند راه میدن. منتهاش کربلا این شکلی نیست. هر کسی را نمی برند... سختی راه داره. گرما و سرما و خطر داره...» و لبخند دکتر، خنده ی اشکباری می شد و چشمانشان، بی آنکه اشکی پایین بیاید، پاک می شد. ما هم که مثلا اصلا نمی فهمیدیم و حواسمان به صدای لرزانشان نبود...

کم بودند اما بودند. بالاخره یک اتوبوس را شدند. جمیع دخترها و پسرها و مربی ها و خانواده ها و همه و همه...

آن وقت ها که مثل حالا نبود! حالا و اربعین را بیا و ببین؛ کامیون کامیون آدم می روند. نه اتوبوس اتوبوس...

بی صندلی. روی دست و پا و سر و کله ی هم.

 

 

سوختن 3

بسم الله الرحمن الرحیم

استاد بزرگوارمان حاج طیب، هی از کربلا می گفتند. از این ها بودند که کربلا می برند. آن موقع ها انقدر پرت بودم که نمیدانستم اسم «این ها» مدیر کاروان است. بعضی از بچه ها رفته بودند و باز هم ولع رفتن داشتند. از آن خانواده های اصیل اصفهانی بودند و مذهبی. در نتیجه خوب می دانستند که حاج طیب چطور کربلا می برد و بعضا با خانواده شان، همراه حاج آقا شده بودند...

همین ها بود که هی وادارشان می کرد دور استاد کلاس فرقه شناسی، حلقه بزنند و التماس کنند که ما را هم ببرید! ما را نمی برید؟ چرا نمی برید؟ و من مات و مبهوت فقط نگاهشان می کردم و ته دلم قلقلک می شد... که یعنی من هم دوست داشته باشم بروم؟ البته که دوست داشتم؛

امام حسین-اینها را و سفر با دوستانم را. به خصوص آبجی! مشهد های 5 روزه مان آن همه مزه داشت. معنوی و مادی. وای به کربلای 9 روزه...

ولی سفر خارجه بود و حتما گران! علاوه بر اینکه مطمئنا اجازه ی رفتن نداشتم، رویم هم نمی شد از پدرومادری که خودشان کربلا را ندیده بودند، بخواهم من را بفرستند. آن هم تنها. اردویی!!! امکان نداشت!

چنان امکان نداشت، که حتی به ذهنم اجازه ی خواستن هم نمی توانستم بدهم. ولی دلم خواسته بود. صدای حاج آقا هنوز توی گوشم است: «من که هزار بار بهتون گفتم. پاسپورت و پولتونو بیارین و یه اتوبوس بشین تا ببرمتون. ما آمادگیشو داریم» و آه می کشیدم و پوزخندی پر از حسرت به خودم میزدم! چه راحت بعضی ها در مخیله شان می گنجید که می توانند کربلا بروند.

و آن وقت ها مگر کربلا رفتن، این همه دم دستی بود؟ چیزی بود در مایه ی مکه رفتن. کربلایی، طاق و نصرت داشت و پرچم و ستاد استقبال! حتی آقاجانم هم کربلا نرفته بود. مامانجان هم نرفته بود. (و هنوز هم نرفته اند) کربلا مال وقتی بود که آدم، حسابی پیر می شود. و بعدِ عمری آرزو، می رود و بعدش هم با یک حال و هوای خاصی، انگار که تازه دنیا آمده باشد، بر می گردد.

با یک عالمه سوغاتی برای نوه نتیجه هایش. سوغاتی های چرت و پرت و تکراری، اعم از طاقه چادر تا دستبند های الکی ارزان قیمت!

7-8 ساله که بودم، دو تا از آن دست بندها داشتم. که لامصبها، فلزی بودند و کشی و موهای دست آدم زیرش گیر می کرد و کنده می شد! یکیش را مادربزرگ پدری ام آورده بود و یکیش را عمه ی خدا بیارزم.

مال عمه را خیلی دوست داشتم و با وجود زجردهنده بودنش، همیشه دستم می کردم. آنقدر که رنگ و روی طلایی اش رفت و به دستور مامان، دیگر دستم نکردم.

فقط خوشگل نبود! اتفاقا خیلی هم خوشگل نبود. یک نگین گنده ی مزخرف قهوه ای رنگ پلاستیکی، رویش خودنمایی می کرد. اما خیلی دوست داشتنی بود. یک چیز خاصی تویش داشت. یک حال و هوای خاصی. واقعا بوی کربلا می داد! و احتمالا یک دو جینش برای جمیع دختر بچه های فامیل، از یک دست فروشِ «تنزیلات، تنزیلات» گو، خریداری شده بود.

کربلا بیشتر برایم معنی پارچه سبز می داد و مهر تربت. و یک عالمه تسبیح که توی خانه انبار می شوند و بعد از مدتی مهمان جانمازها شدن، حواله ی مسجد خواهند شد.

از طرفی آنقدر عقل رس شده بودم که بفهمم آدم باید معرفت داشته باشد و برود. من که هیچ چیز نمی دانستم... هیچ!!! هیچ هیچ هیچ!!! فکرش هم گنده تر از دهانم بود. پس تنها کاری که کردم، آه کشیدن بود.

فکرش را نکردم و دلم آهش را کشید و خواست.

عمیقا. از آن خواهش های عمیق... که یک روز با حاج طیب، بروم کربلا...

#ادامه_دارد

 

سوختن2

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی اعتقاد نداشتم به این همه راه را رفتن. خطر به جان خریدن. آن روزها، صدام لعنتی عراق را تماما قُرق کرده بود. نا امن بود، اما نه به نا امنی زمان داعش. عراق در تب و تاب حمله ی امریکا بود و شهید شدن ها و بمب گذاری ها به راه.

می شد رفت... به راحتی.

ولی فکرش را هم نمی کردم. امام رضا را خیلی دوست داشتم. زیارت عاشورا هم... عی، می خواندم. از محرم، مشکی پوشیدنش را چندان خوش نداشتم. همانطور که پدرم خوش نداشت و ندارد. از محرم، بیشتر تعزیه را می فهمیدم. و منتظر بودم که بابا، -بر عکس این روزها- یک جا ببرتمان؛ حسینه ی زرگر باشی و کاچی پختن هایشان و شمع هایشان و استکان های نذری شان. یا حسینیه ی ایران و تعزیه ها و سنج و دمام و طبلشان. آرزو میکردم بتوانم مثل مردها و پسرها، زنجیر بزنم. چرایش را هم نمیدانم! اما دوست داشتم.

اما یک بغض ته گلویم بود. بغضی کودکانه و جاهلانه، که کمیت اعتقادم را لنگ می کرد. بغض از جواب شدن... یادم نیست چه نذری کرده بودم و داستانش چه شد. نهایتش 8 سال داشتم. اما خالصانه متوسل شده بودم به عمو عباس و علی اصغر که تک فرزند نمانم!

تهش هم ماندم. و الحمدلله که ماندم... الهی شکر!

بچگی ها، عاشوراها و محرم ها، دلم می سوخت. اشک خالصانه می ریختم برای امام حسین. برای عباسش. برای امام سجاد و برای علی اکبر. عمه زینب را هم خیلی نمی فهمیدم... به رقیه و علی اصغر هم نمی خواستم فکر کنم. چون خیلی دلم می سوخت و طاقتش را نداشتم...

نه حماسه حسینی خوانده بودم، نه لهوف. نه هیچ کتاب دیگری. عکس خیلی نوجوان های مذهبی! طبیعی است. نوجوان مذهبی ای محسوب نمی شدم... کمیت نمازم لنگ بود. فقط می دانستم امام حسین، در ظهر عاشورا زیر تیر نماز خوانده و آنقدر از خودش و یارانش خجالت می کشیدم که فکر کردن و ارادت داشتن خدمتشان را اصلا در حد و حدود خودم نمی دیدم.

یک خاطره ی کمرنگ هم دارم از ظهر عاشورای حسینیه ی زرگرباشی و مقتل خوانی اش. اشک ریختن مادرم. حال و هوای آدم ها. ترسیدن و خوف کردنم. تصاویری سرخ سرخ سرخ... انگار گرد خون در آسمان پاشیده بودند و حال جمع، خوب بود. چیزی بود شبیه باریدن باران و باز شدن دل آسمان. موجی داشت که برای منِ کوچک خیلی سنگین بود. خیلی.

امام حسین این ها را، فقط دوستشان داشتم. نمی دانستم و پی دانستنش هم نبودم، دانستن اینکه دقیقا چه شده، چرا شده. و چرا هر سال انقدر شورَش می کنند. و چرا حالم در محرم ها بد می شود.

بچگی ام به این چیزها گذشت. نوجوانی ام هم ادامه اش بود. اما فهمیده بودم –احتمالا از توی گوش خواندن های پدرو مادرم- خیلی از آدم ها خالص نیستند. فقط برای امام حسین عزاداری نمی کنند. یک عالمه شان ریا کارند و برای اسم در کردن یا برای نذری است که بیرون می روند. و چه زشت بود!

 

 

 

سوختن1

بسم الله الرحمن الرحیم

آن روزها، من کجا و سوختن از کربلا کجا. برو بابا! دخترک نوجوانی بودم، عاصی و فمینیست. زورکی می توانستم به زن بودنم راضی باشم و با آن آرام بگیرم. به هیچ وجه قصد ازدواج نداشتم و می خواستم تا ته عمرم همینطوری، مجرد بمانم. مردها برایم مذکر بودند و نر. حتی باور به وجود داشتن مرد، نداشتم. همیشه طلبکار خدا بودم، که چرا همه ی امام ها، و پیامبران را مرد آفریده. ساعت ها زل می زدم به عکس مشیری و سهراب و مو و چهره و ریششان و می پرسیدم؛ مگر می شود آخر این ها مرد بوده باشند؟

الغرض: آدم حساب نمی کردم ذکور را.

حالا چه دلایل پدیدار شناسی ای داشته که دختری اینگونه شود، بماند.

چادری هم نبودم. بیش تر آن هایی که با هم وارد یاران شدیم، کم کمک چادر به سر شدند و من نه. تا لحظات آخری که آنجا بر قرار بود، با همان مانتوهای تنگ و کوتاه، و مقنعه ی متوسط الطول، اما با موهایی پوشیده، خر خودم را می راندم و دختر سر سنگین و با حیایی محسوب می شدم. که بخاطر چادری نبودنش، کم تکه پاره نمی خورد.

چون دست به ابروان پرپشت و پاچه بزی اش زده بود، یک خاک برسر تمام عیار و یک جلف محسوب می شد.

حتی یک بار هم نا مستقیم و به نا حق، بهش تذکر نا به جا داده بودند که پسرهایشان پسر مذهبی اند. و او باید درست(!) برود و بیاید.

همیشه اطمینان داشته ام اگر این لج در آوردن ها نبود، فطرت چادر-دوستم زودتر می جنبید...

یادم باشد حتما یک روز، به یکی دیگر از آن مثلا مربی ها هم بگویم که تذکراتش و دافعه اش، مرا رانده بود... خانم ن! به خانم م یک روز گفتم. یادش نمی آمد. عذر خواست و مانده بود. نمی دانم رویش تاثیری داشت و عبرتی گرفت که دیگر چنان نکند یا نه، اما خانم میم ی که من با او پس از حداقل 5-6 سال حرف زدم، با اویی که تذکر نابه جا داده بود و نگاه های بد بد می کرد، خیلی فرق داشت. خیلی.

 #ادامه_دارد

خاطرات کربلا

بسم الله الرحمن الرحیم

آدم خاطرات کربلایش را اصولا مفت مفت خرج نمی کند. به این راحتی­ها برای کسی تعریف نمی کند. در هر زمانی نمی گوید. یا خودش لایق یادآوری و مرورشان نیست، یا مخاطبانش.

خاطرات کربلا، چه مال خودم باشند، چه مال آنها که دلم را سوزاندند و کربلایی کردند، برایم مثل گنج می ماند. گنجی که همیشه خواسته ام با چنگ و دندان، با حافظه و با تعریف کردن و تعریف نکردن، با نوشتن و با ننوشتن، با ضبط کردن صدایم، و با غرق شدن تویشان، حفظ حفظ حفظشان کنم.

و همیشه ترسیده ام. نکند یادم برود. نکند آن خاطره ها دست از همراهی ام بردارند؟ نکند لحظه های بودن را فراموش کنم؟

و فراموش هم کرده ام. خیلیش را... اما التماس خدا را می کنم که یادم بیاید. بشود یک سفر نامه  برای خودم. بشود یک کتاب. خیلی­ها گفته اند خیلی جاهایش را نگویم و محافظت کنم. تعریف نکنم و نگذارم کسی بفهمد. گاه گاهی همسفران را که این سو و آن سو دیده ام، التماس کرده ام که خاطراتم را بازگو نکنند. نگوید...

صلاح نیست. امام دوست ندارد. منقول است از ائمه که دوست ندارند بعضی چیزها را آدم جار بزند، و اگر جار زد، از او خواهند گرفتشان. و من، خیلی چیزها را همینطوری است که از دست داده ام و دیر فهمیدم. و تا بیایم یاد بگیرم و عادت کنم به این حفاظت، حالا حالاها طول می کشد. ولی التماس می کنم برای دعا کنید که یاد بگیرم...

خاطرات خودم و دوستانم، اینکه چه شد خواستم که بروم. چه شد سوختم، و چه شد که بردندم را روی همین وبلاگ خواهم گذاشت. ان شاء الله. دعایم کنید و همراهی، تا تمامش را بنویسم. تا نیمه کاره و ابتر نماند، که بسم الله ش را، با وضو گفته ام.

یا حسین.