بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از مرز، سوار یک اتوبوس شدیم. عجیب بود. رنگ پارچه ی صندلیهایش هنوز هم تقریبا توی خاطرم است. خط خطی بود. و انگار نارنجی. اصلا مثل اتوبوس های عادی ما نبود. نمی دانم آن دیگر چه بود. با آبجی نشستیم روی دو صندلی کنار هم. مثل مشهد. دلمان نمیآمد وسایلمان را بگذاریم بالای اتوبوس، توی آن توشه نگه دار غیر ایرانی اتوبوس. خیلی کثیف بود. ولی وقتی نشستیم و پرده را کنار زدیم، جخ تازه فحوای مطلب را گرفتیم. پر از پشههای چندش و ریز و نکبت بود. حالمان به هم خورد. پرده را کشیدیم و خودمان را زدیم به خواب. شاید هم با هم حرف زدیم. نمیدانم. دیگر اینهایش را یادم نمانده. حتی بخش پشه ها را هم مطمئن نیستم. خواب بودم. و واقعا خواب میدیدم... درست مثل همة آنها که بعد از برگشت از دفعة اولشان، میگویند همه اش انگار خواب بود و خیال و رویا.