پیدایم کن
- چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۴۹ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
طرف بیش از نیم قرن عمر کرده، حالا جخ تازه یادش افتاده؛ می شود برود ادامه تحصیل بدهد و ارشد و دکتری بخواند! با یک سطح عظیمی از امیدواری هم توهم می زند که با خواندن ارشد، در آن رشته و آن دانشگاه، بعدا بشود مشاوری که بهترین مراکز مشاوره برایش سه متر دهان باز کرده اند و منتظرند که استخدامش کنند، یا ادامه بدهد و دکتری را بگیرد و کاملا فورا فوتا استخدام شود به عنوان استاد دانشگاهکی چیزی!
بسم الله الرحمن الرحیم
گاهی هم این طوری است. آنقدر آدم یادش می رود از اولین هدیه ی زائرانه اش استفاده کند که از بیخ یادش می رود با این رایحه، کارش به سردرد ختم می شود.
مثل کار الان من! که در حال استرس داشتن از نماز عشای نخوانده ام، پنبه آغشته ام به آبلیمو و چلانده ام در بینی؛ برای راحت شدن از سردرد ناشی از عطر نماز.
بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم
قصه شان را می شود دو جور روایت کرد. راحیل و محمد را!
می شود گفت دو جوان ابله بودند که قصه شان ظرف بیست و چهار ساعت کمتر شروع شد و ظرف سه روز کمتر شکل گرفت و ظرف یک هفته کمتر هم، تمامش تمام شد.
بسم الله الرحمن الرحیم
دلایل و علل زیادی برای نوشتن دارم. برای وبلاگ زدن و در وبلاگ ماندن. برای جار نزدن اسمم و تلاش در جار زدن رسم هایم. یا حداقل رسم هایی که میخواهم بر آن باشم...
نوعی شعار! که می شود بهشان نزدیک شد.
نوعی دفترچه ی تاریخِ خودی مخفی! که بعدا فقط خودت ازشان سر در می آوری. نوعی از بودن که رد پایت را جا میگذارد. برای کسانی که دوستت دارند. حالا یا خودت را. یا قلمت را. یا فوضولی کردن در کارت را!
نوعی گروه! نوعی دوستی و دنبال کردن.