بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

ننویسم، می میرم.
اما نمی خواهم وبلاگ پر مخاطبی باشد، بر عکس محرمانه و ناشناس، به لطف خدا نگهش میدارم.
شاید یک دفترچه ی خاطرات باشد. اما نه یک دفترچه ی خاطرات هرجایی!
شاید یک تاریخچه از من است و یک تجربه نامه
می خواهم اینجا، تمامم باشم! بی ترس.
دعا کنید بتوانم.
و دعا کنید این تمام، برای مولایش، دوست داشتنی باشد و یار.

یا علی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با موضوع «فکرانه :: دخترانه» ثبت شده است

دخترهای خوب

بسم الله الرحمن الرحیم

روز اول چادر سرمان کردیم. کاملا الکی! یادم نیست آبجی هم سرش کرده بود یا نه. فکر کنم نکرده بود. اما من، چرا.

چادر ساده ی مامان بود. خودم چادر نداشتم. یا نه، آن چادر الکی ای بود که برای مدرسه ی شاهد گرفته بودم و هیچ وقت سرم نکردم. این را هم خوب یادم نمانده. (حکایت 10 سال پیش است) هر چه بود، طبق نامعمول چادر سر کردنم، سه من ژل زده بودم به موهایم تا کف سرم بچسبند و مقنعه و چادر تکان نخورد! چه می دانستم مقنعه ی زیر چادر باید تنگ تر از حد معمول باشد و چانه اش هم زیر گلو نباشد، که گلو را زخم نکند! مرا چه به این فوت و فن ها...؟

گفتند هر سوالی دارید روی کاغذ بنویسید و بدهید جلو. من هم که همیشه از آن مبصرهای خودپیش بینداز بودم. برگه های دور و بری ها را جمع کردم و بلند شدم بین جمعیت، جلو بروم، که پایم از عقب رفت روی چادر. مقنعه ام رفت عقب.  حدود 313 جفت چشم برگشتند به طرفم! دستم را گذاشتم روی سرم و دیدم موهای براق جلا خورده ی ژل مالیده ی ضایع چسبیده به کف سرم، تا وسط کله ام پیدا شده!

دیگر نمیدانستم چه کنم. با کدام دست برگه ها نگه دارم. با کدام پایم را از روی چادر بردارم تا زمین نخورم و با کدام مقنعه را پیش بکشم و با کدام چادر را بگیرم! تازه، اصلا نمی دانستم کجای چادر را باید گرفت و چطور!

همان شد و همان.

اولا که فیلم بود، برای اینکه جو آنجا مذهبی بود و خیال می کردیم با آن همه آزمون خیلی خبری جایی هست، و حالا که قبول شده ایم، باید کاری کنیم که بیرونمان نکنند و....

دوما، که همان اولیست؛ این چادر سر کردنمان دوزار خلوص نداشت

سوما، می فهمیدم و توجیه بودیم که حجاب مهم تر از چادر است! یعنی موهای آدم تو باشد و پوشیده، خدا راضی تر است تا خودش را بِکُشد که فیلمی، به جهت منافع، چادر سر کند و دم به دم تا فرق سرش هم پیدا شود.

دخترهای خوبی بودیم! مانتوی خیلی تنگ، برایمان زشت بود و حس خوبی نداشتیم. کوتاه هم که اصلا و ابدا. حداکثر تا پنج سانت بالای زانو، که توی زانوی آدم گیر نکند وقت دویدن در راه مدرسه و کوتاه و زشت هم نباشد. آرایش و این حرف هایی که گودزیلاهای این دوره خیلی حالیشان است را، قباحت می داشتیم. فوقش برای عروسی، با کلی حال و مزه، آن «رژ قرمزه» ی مامانمان را می دادیم خاله ای عمه ای کسی بزند. خودمان بلد نبودیم. خراب می شد. یک عالمه اش نقل نقاشی های دبستان، از خط می زد بیرون!

بقیه اش را هم حیا می کنم و غلاف! دست از توصیف می کشم...

دخترهای خوبی بودیم! معدلمان 20 بود و سرمان گرم به خودشیرینی در دفتر پرورشی و مدیر و معلم ها. این مسابقه آن مسابقه. دکلمه های سر صف و سرود و قرآن و مجری بازی! گاهی هم تئاتر. همه اش هم عبدلی! یا بچه مرشد.

دخترهای خوبی بودیم. به پسرهای توی راه مدرسه، رو که هیچ، محل بز هم نمی دادیم. نگاهشان هم نمی کردیم اما آن معروف هایشان را می شناخیتم. فوضولی و مارپل بازیمان به راه بود و سر جای خود! سر از کار همه شان در می آوردیم و آمار تک به تکشان را از طریق رفقا داشتیم! حالا چرایش را نمی دانم! اراده ی معطوف به فوضولی داشته ایم حتما!

اصلا چه حرفیست که می زنم؟ معلوم است که دخترهای خیلی خوبی بودیم! وگرنه که با آن همه آزمون و مصاحبه و داستان و دفتر و دستک، یارانی نمی شدیم...

پانوشت: امان از خودمهم پنداری های یارانه ای! 

نینی خانه 2

بسم الله الرحمن الرحیم

قبل از رفتنشان هم داستان بود. هم خودشان و هم مامان هایشان. تازه فهمیدم چرا بعدا همین ها، قدر مامان هایشان را می فهمند و می گویند مادر آدم، با مادر شدن آدم، یک بار دیگر مادر می شود!!!

ترجمه می کنم: مادر بزرگ ها، انگار نوه شان، بچه ی خودشان است. تازه عزیز تر...

حاج سیدخانم، ماشاءالله یلی بود برای خودش. بعدا فهمیدم 9 تا بچه را یک تنه بزرگ کرده. 11 سالگی شوهرش داده بودند و 15-16 سالگی، یا شاید کمتر شوهرش مرده بود.

خدا رحمتش کند.

داشت از نگرانی له میشد. به خودش می تابید. گویا دختر اولش بود و تنها دخترش و اولین نوه اش. خنده ام گرفت و دلم ضعف رفت از دیدن چهره ی روستایی و صاف و با صفایش. خودش شروع کرده بود از استرس و عصبی بودن به حرف زدن. هی می پرسید توی ساکشان چه گذاشته اند و چه نگذاشته اند. به کمد ها ور می رفت. محتویات ساک بیمارستان را بیرون می ریخت و قربان صدقه ی لباس های فسقلی نوه اش می رفت.

آبی زشت رنگی بود. همانطور با لبخندِ پهن روی صورتم کمک حاج خانم که پی هم صحبت می گشت کردم و سر بحث را باز: پسره نوه تون؟ دختر خودتونن؟ بچه ی چندمشه؟

و حاج سیدخانم هم حالا تعریف نکن و کی بکن. و من، بدتر: حالا لذت نبر و کی ببر! راستش نصف حرف هایش را بخاطر لهجه ی نیمه ترکی و نیمه لری و تند تند حرف زدن هایش، نمی فهمیدم. ولی دل به دلش می دادم و با هر تعریف و هر جمله، دو تا سوال جدید می پرسیدم، و به جز آن وقت که از پسر کوچکه اش تعریف و تجمید می کرد و میگفت وای که چقدر از من خوشش آمده، با رویی گشاده گوش می شدم. از 8 صبح تا 10 و 11 یک ریز حرف زد. ماشاء الله. عزیز بود برایم. عزیز! خدا حفظش کند.

150 نفر هیئت را هر سال قورمه سبزی می دهد! آن هم چه قورمه ای و چه سبزی ای... فکرش را بکن! با 5 تا عروسِ نا به کارِ هم جنسِ خودم، که چندان دست به سیاه و سفید نمی زنند و با سه تا دخترِ بدتر از من، 50 کیلو سبزی را بخری، خودت پاک کنی، بشوری، با دست(!) خورد کنی و قرمه سبزی درست کنی...

واقعا یا حسین دارد...

تا 11 بیشتر از پسش بر نیامدم. خودش هم خسته شده بود و هی عذر می خواست که سرم را برده است. سر من که سر جایش بود. تازه دلم می خواست بیشتر بگوید که هر کدام از بچه هایش چطور و کجا به دنیا آمده اند. فقط اگر لطف می کرد و بی خیال پسر کوچکه و خوشگلی و خوش خلقی من می شد، متشکر می شدم!!!

از 11 تا 13 دیگر فشارش رفته بود بالا... از این طرف به آن طرف. مامان را هم آورده بودند. آرزو را هم. کولی بازی ها و بی هوشی های مامان آرزوی خوشمزه هم تمام شد و بچه ی خپلویش را شیر هم داد، و نرگسی حاج سیدخانم را و محمدکوچولویشان را نیاورند. تا حدود 12. که خبرش کردند دنیا آمده. از پشت شیشه نشانش داده بودند و ذوقش کوک شده بود و حالش بهتر. دلش آرام شده بود.

مادر است دیگر، معلوم بود که آرام می شود.

راه به راه زنگ می زدیم به ریکاوری و سراغ می گرفتیم. ببینیم چه خبر است. و همه اش می گفتند هنوز توی اتاق عمل نرفته. هنوز در نیامده و هنوز به هوش نیامده...

و چه حالی ست دل یک مادر، با این هنوز ها...

نینی خانه 1

بسم الله الرحمن الرحیم

بهترین بخش دنیا بودیم. من هم نه گذاشتم و نه برداشتم؛ کام جستم و تمتع!

ولی وضعی بودها... پر از درد پر از شادی، پر از نگرانی و استیصال و حس های عجیب و غریب دیگر! پر از مادری!

زایشگاه زیر پایمان بود. و راه به راه، مامان های تازه و نی نی های تازه تر. اول نی نی ها را می آوردند. با یک تخت کوچک که در دار بود و میشد هر گونه نینی ای را با احتیاط و در سلامت، تویش جا به جا کرد. نی نی ها لخت لخت لخت. که کاملا در پارچه ها سورمه ای اتاق عملی پیچیده شده بودند و اصلا از توی تخت پیدا نبودند. هر از گاهی که دستی یا پایی شان را از آن زیر تکان میدادند، دل فک و فامیلی که پشت در اتاق نوزادان، منتظر بودند را میبرند. و من، نه فک و فامیل بودم و نه سر و ته پیاز! فقط داشتم دید می زدم و ضعف میرفتم. خانم پرستار صورتی پوش، در آن تخت را بر میداشت. نینی لخت را، یک دستی بلند میکرد. راحت و بی ترس. گردن نینی رو به جلو افتاده بود و پرستار، زیر شکمش را نگه داشته بود. پشت لخت و کوچولو و با مزه ی احتمالا ضربه خورده اش، پیدا می شد، و تا مردمِ فوضولی از جنس من، بیایند دید بزنند، میپیچدش توی حوله و پتو و مای بیبی و چیزهای دیگر. ولی دیگر این ها را نمی شد از پشت شیشه دید!

می رفت آن پشت. همینش هم، گردن غازی می خواست. چه برسد به آن پشت! نینی چند ساعته! که جخ تازه از عالم رحم پا به این دنیا گذاشته. چند دقیقه برای آشنایی روی سینه ی مادرِ احتمالا بی هوشش قرار گرفته و شسته و رفته و تر و تمیز، با پوستی نازک تر از برگ گل، منتظر است تا مامانی اش، از ریکاوری، آزاد شود...

آخ که دل ضعفه دارد! خیلی هم دارد. هر نینی ای هم باشد دل آدم ضعف می رود. آنقدر که دو تا فوحش به همسر بی شوعوری که معلوم نیست تنها تنها کجاست، می دهد و چهار تا غرولند به جان خدا می کند و تهش هم می گوید؛ اصلا خوب است درس و دانشگاه را ول کنم، از اول کنکور بدهم بشوم پرستار نینی های چند ساعته.

آزار(ذکور بی ظرفیت نخوانند)

دختر که باشی سخت می شود.

ماه به ماه باید درد بکشی و آماده شوی برای دردهای اصلی ای که تو را «تو» میکند; مادر. 

باید بابت تمام دردهایت خدا را شکر کنی. چون نشان سلامت و تندرسی تو هستند.

ماه به ماه رنگ و رویت می پرد. 

زرد میشوی و تکیده. 

من، تو، برون ریزی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید