بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

ننویسم، می میرم.
اما نمی خواهم وبلاگ پر مخاطبی باشد، بر عکس محرمانه و ناشناس، به لطف خدا نگهش میدارم.
شاید یک دفترچه ی خاطرات باشد. اما نه یک دفترچه ی خاطرات هرجایی!
شاید یک تاریخچه از من است و یک تجربه نامه
می خواهم اینجا، تمامم باشم! بی ترس.
دعا کنید بتوانم.
و دعا کنید این تمام، برای مولایش، دوست داشتنی باشد و یار.

یا علی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

قشمشد

بسم الله الرحمن الرحیم

گاهی هم این طوری است. آنقدر آدم یادش می رود از اولین هدیه ی زائرانه اش استفاده کند که از بیخ یادش می رود با این رایحه، کارش به سردرد ختم می شود. 

مثل کار الان من! که در حال استرس داشتن از نماز عشای نخوانده ام، پنبه آغشته ام به آبلیمو و چلانده ام در بینی؛ برای راحت شدن از سردرد ناشی از عطر نماز.

چند روزی است حال و روزم مشهدی است. می دانم مال من نیست. مال دعاها و به یاد بودن های دکی جان است. عطیه. رها. نبات و باقی بچه هاند که همچون منی را یاد امام رضا می آورند. آنقدر که بدانم ایشان است که سلام کرده است. وگرنه مرا چه به این راه و بی راه به یاد بودن ها و دل قنج رفتن ها... 

دل خوشم به کتیبه ی روی دیوار. این یکی هم مثل اکثر هدیه ها، هدیه ی آبجی است. چند سال پیش از زیارتش برایم آورد. و شد زیارتگاه اتاق من. «سلامِ» خانه ی اتاق من. سعی میکردم به دیوار پشت قبله نصبش کنم. که دور و بر امام باشد. 

دیروز ولی، وسط بازار بود. 

شماره ای ناشناس زنگ زد. صدایی مهربان و لطیف:

- سلام سرند جان خوبی عزیزم؟

منِ بی حال و حوصله و خفه شده از گرما و شرجی درگهان، و خسته از خریدهای طمع کارانه و خائنانه، سرد و یخ با شکی و شبه ای مبنی بر نشناختنی پر از  "شما؟" جواب دادم:

- سلام؟ بله.. ممنونم... ؟ عممم...؟

- نشناختی؟ رهام از مشهد!!!

- عه سلام عزیزم. خوبی؟ چه خبر چطوری؟

-سرندجان راستش من الان حرمم. خیلی به یادت بودم. گفتم زنگ بزنم بهت با امام حرف بزنی... 

 

سر از پا نشناختم. سه سال پیش مامان و بابا آمده بودند اینجا! قشم. و من از بیخ پیچانده بودم. به دو دلیل و یک بهانه: اول که حال و اعصاب سفر با آدم تلخ سفری مثل بابا را نداشتم. و تجربه ثابت کرده بود تا می توانم دربروم! حالا چراهایش بماند . پدرهای ایرانی اند دیگر... 

و دوم: یک مدت کوتاه بعدش، برنامه ی مشهد بود. اصلا یادم نمی آید با کجا. و از طرف کجا. شاید دانشگاه بود یا مجموعه فرهنگی ای جایی... 

رفتنم احتمالش خیلی زیاد بود! خیلی! و احتمال اینکه اگر قشم را می رفتم، "مشهد بی مشهد" می شنیدم و : "تو تازه سفر بوده ای" و "کلی خرج تا اینجایش روی دستمان گذاشته ای" و "تازه خستگی ات در رفته" و "نه".

احتمالات حکم می کرد به بهانه ام متوسل شوم و قشم رفتن را بی خیال شوم : امتحان پایان ترم کلاس زبان!

دلیل اول هم کم بی تاثیر نبود. آنقدر که حالا برای رعایت انصاف، به عنوان دلیل اول ذکرش کنم. نه دوم!

پس شد آنچه شد. نرفتم. نه قشم و نه مشهد! 91، 92 مشهد سالانه ام بریده شد...

 

 

  • سرند

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی