بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

ننویسم، می میرم.
اما نمی خواهم وبلاگ پر مخاطبی باشد، بر عکس محرمانه و ناشناس، به لطف خدا نگهش میدارم.
شاید یک دفترچه ی خاطرات باشد. اما نه یک دفترچه ی خاطرات هرجایی!
شاید یک تاریخچه از من است و یک تجربه نامه
می خواهم اینجا، تمامم باشم! بی ترس.
دعا کنید بتوانم.
و دعا کنید این تمام، برای مولایش، دوست داشتنی باشد و یار.

یا علی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

۲۷ مطلب با موضوع «روایت» ثبت شده است

سوختن7

بسم الله الرحمن الرحیم

زنگ زد گفت می آیم با هم برویم برای کارهای پاسپورتش یا نه!؟ من هم که دُم او!
سرم هم درد می کرد واسه کار مفیدی که با هم انجام بدهیم.
فکر کنم قبلش هم چهارباغی گز کردیم و دوناتی بستنی ای چیزی خوردیم. (آن روزها هنوز ذرت مکزیکی باب نشده بود وگرنه ممکن بود ذرت هم به احتمالاتم اضافه شود)
پرسان پرسان پلیس+10 مسجد سید را گیر آوردیم.
صحنه ی مهر برجسته ی عجیب و محرمانه ی (به عبارتی همان خفن!) پست محله را هم یادم است.
رضایت نامه و امضای پدرش را با داستان گرفته بود...
و آن مهر, برای یک دختر زیر 18 سال در سال 89, یعنی; افسار آدم را بگذارند رویش!
بگویند بفرما! هر جا میخواهی بروی برو! حتی خارجه و فرنگ! بفرما پاسپورت دار شو!

"پاسپورت! "
آن موقع در نظرم چیزِ با کلاسی می نمود که داشتنش جذاب بود. و جذاب تر پی کار اداری افتادن دو تا دختر 16_17 ساله ای که نیششان از فرط سوتی دادن های اداری, تا بناگوش باز است.
حالا نمی دانم نیشمان از آن شل بود, یا از خوشحالی کربلا رفتن آبجی, یا نه; چشممان که به هم می خورد کلا موجودات نیش_شلی می شدیم که وزنه هایشان را باید حسابی وصل می کردند و حفظ!

البته دور از حق است که نگویم; وظیفه ی سوتی دادن بیشتر بر دوش من بود ولی دو تایی به من می خندیدیم.

فتح خون

 « صحرای بلا به وسعت تاریخ است و کار به یک یا لینتی کنت معکم، ختم نمی شود. اگر مرد میدان صداقتی نیک در خویش بنگر که تو را نیز با مرگ انسی اینگونه هست، یا خیر!

اگر هست که هیچ، تو نیز از قبله داران دایره ی طوافی و اگر نه...

دیگر به جای آنکه با زبان، «زیارت عاشورا» بخوانی در خیل اصحاب آخر الزمانی حسین (علیه السلام) با دل به زیارت عاشورا برو. «ضحاک بن عبدالله مشرقی» را که می شناسی! عصر عاشورا از جبهه ی حق گریخت بعد از آنکه صبح تا شام در رکاب امام شمشیر زده بود. خوف، فرزند شک است و شک زاییده ی شرک. و این هر سه، خوف و شک و شرک، راهزنان طریق حق اند...

که اگر با مرگ انس نگیری، خوف راه تو را خواهد زد و امام را در صحرای بلا، رها خواهی کرد. »

نمی دانم صفحه ی چندم کتاب فتح خون آوینی جان است، اما زهرا داشت سر کلاس آوینی می خواند من را هم شریک کرد.

وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

گفت; وصیت نامه م آماده ست با کفنم زیر سَرَمه هر شب!
و فشار من از روی 9 حدودا آمد روی 6 یا فوقش7

من را چه به این حرف ها...؟

چرت و پرتی نوشته بودم سر کربلا رفتن, ولی نه به این جدیت...
البته همان شوخی شوخی اش هم یکی دوبار ویرایش شد. آنقدر که برود در پلاستیک نامه های سیاه!
که خیلی قابل خواندن و مرور نیستند! ولی از دم همه شان را حفظم.
(خیالتان تخت "فدایت شوم"ی بینشان نیست. بیشترشان هم چیزهایی هستند که خودم نوشته ام.)
ولی وصیت نامه، همان چرت و پرتِ شوخی_شوخی اش هم ترسناک است!برای یکی مثل من را خیلی ترسناک است. ولی خب, چه می شود کرد؟! باید داشت...  حالا نداشته باشیم, دیرتر می میریم؟! یا زودتر؟!
البته آدم همان چرت و پرتش را هم که بنویسد خیلی آدم می شود. لا اقل تا وقتی نفرستدش در "پلاستیک نامه های سیاه" کمی آدم بهتری می ماند. همچه که جو گرفتت و با جمله ی "اکنون که این را میخوانید من در این دنیا نیستم" شروع کردی و ادای این ها که خیلی آدم خوبی بوده اند و منتظر شهادت بوده اند را در آوردی و رفتی بالای منبر و نطقت به توصیه و سفارش به این و آن باز شد می فهمی چقدر دوستشان داری. و لکه ای کینه ای کوفتی زهرماری چیزی بر دلت باشد پاک و پالوده می شود. از طرفی هم آنجاهایش که افتادی به غلط کردم, و حلالیت, می فهمی وضع, عجب فجیع و ترسناک است... و لا اقل از این به بعدش را خودت حلالیت هایت را می گیری و سعی میکنی آدم تر شوی که کمتر نیاز به حلالیت داشته باشی. از طرف دیگر هم, سرت به حساب کتاب جدی می افتد واسه ی نماز روزه هایت. و احتمالا خمس و زکات هایت. نذرها و عهدهای شکسته و وامانده ات. لذا, گذشته ات را هم که جبران نکنی, در آینده ای که پیش رویش مرگ را دیده ای, زور می زنی یک کمی کمتر گند بزنی!
ولله که مرگ, از قانون جذب پیروی نمی کند. اجل آدم هر وقت باشد, می رسد.
مرگ در تعریف خاص خودش را می گویم.
نه آن مرگی که فحش محسوب می شود.
نه که آن قدر به مرگ فکر کنیم که مرض مرگ بگیریم و تریپ افسردگی برداریم و راه به راه خواب مردن خودمان و این و آن را ببینیم و هی هم تعبیر کنیم و پدرصاحابِ روح و روان خودمان و بی چاره هایی که دوستمان دارند را در آریم.
الغرض;
تا به حال چند دفعه از توی قفسه ی کتاب های مسجد, بهم چشمک زده بود. هی خودم را زدم آن در که; " نه! نمی شود که کتاب مسجد را از مسجد بیرون برد, ولش کن."
حالا این بی نوا 40 صفحه ی A5 بیشتر نبود, در عرض نیم ساعت، قبل یا بعد نماز تمام می شد.  هیچ جایش هم نزده بود وقف مسجد! یعنی می شد امانت ببریم.

فقط تنبلی و خوف از مرگ و جان به عزارئیل جان ندادن ها, باعث می شد هر بار به سان وجدانِ بی وجدانان از کنارش عبور کنم.

تا همین چند روز پیش, 14م محرم بود که شبش رسما دل را زدم به دریا..., دل را زدم به دریا و برش داشتم و رفتم دانشکده. و باز من بودم و کتاب خوانی مفید و کلاسِ مفید تر دکتر هاجر و این بار, زهرا کنار دستم!

او هم داشت کتاب خوانی مفید می کرد; #فتح_خون آوینی را می خواند.

سقلمه زد که بندی از کتاب را بخوانم;

الله اکبر!
عکس نوشته ای که دیشبش دیده بودم و ساعتی ذهنم را مشغول کرده بود و کلی هم بلندبلند درباره اش جایی فکر کرده بودم را, از توی خود منبع نشانم داد!

پانوشت خیلی مهم; نشانه پرست و نشانه باز نیستم. یاد گرفته ام نباشم. یاد گرفته ام دیگر دلم از این چیزها نلرزد. چون بعضی از این نشانه ها, آیه نیستند که "زادتهم ایمانا" بشوند. بلا و آزمایش و فتنه اند. آدم باید عقلش را هم بکشد و جمع کند, لذا رو به دل و لرزیدن هایش نمی شود داد; الله اکبر!

سوختن6

بسم الله الرحمن الرحیم.

نه از این دوستی های آسیب زای افراطی ای که این دوره زمانه، بین دهه هفتادی ها و دهه هشتادی ها مد شده! اما خیلی به هم نزدیک بودیم. به قول خودش، ورق روزگار را خدا، طوری برگردانده بود که آن همه با هم رفیق شویم و خواهر. آنقدر که نترسیم دفتر خاطرات خیلی خصوصی مان را دست هم بدهیم. آنقدر که از تمام خود بودگی هایمان با هم، هیچ هراسی نداشته باشیم. و آنقدر که بگوییم زیاد هم بد نشده خدا، بهمان خواهر خونی نداده و کنار هم حفظمان کرده.

دو قلو ها را که دیده اید؟ تا از هم جدا شوند، بی قرار می شود. حالشان بد می شود. یک چیزی شان کم می شود. یا اگر یکی شان، آن سر دنیا، انگشت شصت پای چپش درد بگیرد، این یکی هم، این سر دنیا، انگشت شصت پای چپش درد می گیرد و گاها، با عصبانیت زنگ می زند به قُلش: می میری مواظب خودت باشی؟ باز چه بلایی سر خودت آوردی؟

قصه ی من و خواهری هم همین است. از آن رفاقت ها افراطی به هم نزده بودیم. اما انگار علی اصغر و عمو عباس، می خواستند دعا و نذری 7-8 سالگی من را استجابت کنند. آن قدر که با وجود کرورها تفاوت ظاهری و شخصیتی و ژنتیکی و ناهمسانی، خداوند دل هایمان را دو قلو قرار داده است.

حالا فرض کن، خانواده ی یکی از قُل ها، گذاشته اند برود کربلا، و آن یکی حتی فکرش را هم نکرده که خانواده اش بخواهند یا نخواهند بگذارند. و یکی از فرق هایمان همین بود؛ او خواست و من نه. 

سوختن5

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر غلط روایت نکنم؛

 زنگ زد. کاغذ و قلم دستش نبود. گفت اسم و آدرسی که می گوید را یادداشت کنم. و بعدا پیامک!آدرس دفتر زیارتی بود. و شماره تلفنشان. برای توجیه سفر، باید می رفتند آنجا. آخرش هم یادم نیست. آنجا بود که رفتند، یا توی همان حسینیه توجیه شدند! ولی با آن تماس، دلم ریخت. حسرت و بغضم قلقلک شد. اما یک ذره.

هر چه بود، همه جا با هم بودیم. همه جا اول اسم او می آمد و بعد اسم من. او از آن شخصیت های مستقل و رهبر بود، و من از این شخصیت های وابسته و پی رو. همان موقعش هم، دنبال دهان او می گشتم، ببینم چه می گوید. هر چه می گفت، اکثرا درست بود. نقل همین حالا... از بسکه خوب تحلیل می کند و عاقل است.

برای رفتنش، چادر خرید. برگشت؛ چادری! آن هم چه چادری ای؛ رو می گرفت! دختری که تا همین دیروز، مانتوهایمان عین هم بود و دوقلوطور با حجاب کامل، تیپ می زدیم، حالا رو گرفته بود. انگار نه انگار که کلی استدلال کرده بودیم که به این راحتی ها قرار نیست چادر سرمان کنیم. حرف های دیگری می زد. جنسش، جنس دیگری شده بود. بزرگ شده بود. خانم شده بود. آرام گرفته بود. و دوست داشتنی تر بود. آنقدر که احساس می کردم، خیلی از او دور شده ام. و شده بودم...

آبجی واقعا بزرگ شده بود. وقتی برگشت، دیگر آن آبجی جانی که می شناختم نبود. آن که با هم دوتایی رفتیم پلیس+10 و کارهای پاسپورتش را کرد؛ نه!!! چشم های من، و حرف های او، فضایی که تویش راه می رفت، دیگر آن نبود.

حتی سلیقه اش هم فرق کرده بود! دیگر حالش از پسرهایی که تیپشان از 100 کیلومتری داد می زند مذهبی اند، به هم نمی خورد. دیگر از شلوارپارچه ای مردانه بدش نمی آمد و دیگر نمی گفت پسرهایی که پیراهنشان را روی شلوارشان بگذارند، خیلی حال به هم زنند.

و من، راستش نظری نداشتم! برادر نداشتم که درباره ی این چیزها حرف بزنیم و به این چیزها فکر کنم. و از آنجا که بچه های خیلی خوبی بودیم، و اصلا فوضولی نمی کردیم و نوجوانیمان به مارپل بازی نمی گذشت، قول می دهم آبجی ام هم اگر برادر نداشت، نمی توانست به آن خوبی تیپ پسرها را تحلیل کند.

من هم از آن تیپ ها، خوشم نمی آمد. ولی طبق شخصیت وابسته و پیرویی که داشتم، و تمام سلایق و علایق آبجی جانم را تایید می کردم، با تغییر ناگهانی و ناهنجاری مواجه شده بودم، که قابلیت تطبیق و همراهی را، کاملا از جانم سلب می کرد. لذا، هر چه بیشتر و بیشتر تعریف می کرد، بیشتر و بیشتر تنها می شدم. و بیشتر و بیشتر آن خاطراتی را که منجر به تنها شدنم شده بود را حفظ می کردم.

حالا که 7 سال، گذشته، می فهمم عجب لطفی بوده از طرف خدا، و من، نمی فهمیدم...

حالا که یک هویی تغییر کرده بود، و نظراتش از این رو به آن رو شده بود، مجبور بودم دست از او بودن بردارم. دست از احساس خوشحالی از اینکه تمام تمامم شبیه اوست. و تمام تمامش شبیه من است.

مجبور بودم خودم باشم و فکر کنم به اینکه خودم، تنهایی چطور فکر می کنم! به این فکر کنم که من، تنهایی، که هستم؟

حالا که چادری شده بود، سیلی خورده بودم! سیلی اینکه بسیاری از انتخاب هایم، انتخاب های خودم نیست. انتخاب هاییست مشقی از روی دست او... درست مثل آن حسی که داشتم؛ حالا که او چادری شد، من هم باید چادری شوم!

حسی که یک سال با تمام قوا جلویش ایستادم. با قوایی چند برابر از آنچه تا قبل در برابر چادری نشدن، به کار بسته بودم. و قوایی که یک روز، با کلی بهانه، اما دلانه، در هم شکست...

سوختن4

بسم الله الرحمن الرحیم

خوب یادم نمانده؛

 خانه ولایت بودیم. یا نه؟ حسینیه؟ تکمله و متمم اش را آبجی خانم باید بگوید! فکر کنم حسینیه بود. آن روزها، من ممنوع الیاران بودم و در حسرت.

که حرف ها و نقل ها و قول های حاج طیب جدی شد. این بار، مشهد نبود. راستی راستی کربلا بود. بچه ها زده بودند آن دنده، نمی دانم چطور. ولی راستی راستی داشتند ثبت نام می کردند. و من، منِ دور از فضا و ممنوع الیاران، هیچ نمی فهمیدم.

شاید هم فهمیدم و بفهمی نفهمی، نفهمیدم!

نفهمیدم من هم، می توانم بخواهم. می توانم بیایم خانه و با اینکه هنوز، آقاجان و مامانجان کربلا نرفته اند، بگویم می خواهم بروم! بیایم خانه و جرات کنم بگویم منِ لوس و ننر می خواهم بروم توی دل دشمن! آن هم برای زیارت.

نفهمیدم و نگفتم. همه چیز جلوی چشمم بود، اما لمس لمس لمس بودم. نه! نمی شد خواست. بقیه اش به کنار، اما من آنقدر مومن نبودم! حتی آدم خوبی هم نبودم. (هنوز هم نشده ام...)

جرات میخواست. الکی نبود.

صدای دکتر پورفرد را به خوبی یادم است. با آن لبخند همیشگی که در اوج دلسوزی می زدند. و اگر شاگردِ بصری ای بودی که یاد نگرفته بود، توی چشم استاد زل زل نگاه نکند، چشمانی را می دیدی، که پر از اشک می شوند و کمی سرخ، و از عمق لبخند، این حرف ها بیرون می آمد: «کربلا مثل مشهد نیست بچه ها... توجه می کنید؟ کربلا اونطوری نیست که هر کس را با هر شرایطی ببرند. ما اونجا توی مشهد می گفتیم امام رضا امام رئوف اند. همه را هر طوری باشند راه میدن. منتهاش کربلا این شکلی نیست. هر کسی را نمی برند... سختی راه داره. گرما و سرما و خطر داره...» و لبخند دکتر، خنده ی اشکباری می شد و چشمانشان، بی آنکه اشکی پایین بیاید، پاک می شد. ما هم که مثلا اصلا نمی فهمیدیم و حواسمان به صدای لرزانشان نبود...

کم بودند اما بودند. بالاخره یک اتوبوس را شدند. جمیع دخترها و پسرها و مربی ها و خانواده ها و همه و همه...

آن وقت ها که مثل حالا نبود! حالا و اربعین را بیا و ببین؛ کامیون کامیون آدم می روند. نه اتوبوس اتوبوس...

بی صندلی. روی دست و پا و سر و کله ی هم.

 

 

نینی خانه 3

بسم الله الرحمن الرحیم

و چقدر این بسم الله سخت است...

آخر آنجا آن قدر غرق شور و شوق و شادی بود، که تمام دردها فراموش می شد. حتی درد روزی که شبش، شام غریبان بوده. مامان_آرزو، علی کوچولویش را می خواست هر جور هست، شیر بدهد. آرزوی غرغرویی که از عواقب تصادف چند سال پیشش، و از عواقب سه ماه خوابیدن در بیمارستان، دم به ساعت تشنج می کرد.

آرزوی لوس و ننری که مادرم می گفت این از اون مادرهاش نیست. آرزویی که صادقانه و خالصانه به آرزویش رسیده بود. آنقدر که هیچ نمی فهمید.

بین هوش و بی هوشی بود. تازه از ریکاوری آورده بودندش. هیچ نمی فهمید. فقط داد می زد خوابش می آید و ولش کنند. هر چه می گفتند آرزو! اگر تو بخوابی کی این بچه را شیر بدهد؟ بچه ی تو است...

و جواب می داد: بچه م!!! بچه م... بچه م دنیا اومده؟

می گفتند دنیا اومده! پاشو باید شیرش بدی!

میگفت: دختره یا پسر؟

می گفتند پسر.

و از حال می رفت.

صبح، وقتی آوردندش، نور توی چشمانش بود. سادگی. صداقت. مهر. یک رنگی! خیلی مامان بود! خیلی! دستش روی شکمش بود و انتظار پسرش را می کشید. من فوضولِ از خدا بی خبر هم، از عمق فکرهایش بیرونش کشیدم و گفتم: از مامانتون پرسیدم گفتن پسره. قدمش خیر باشه ان شاء الله.

خندید. چشمانش برق زد و تشکر کرد. پسرش را ناز کرد. غرق حال و روزش شدم. و مطمئنم چشمان من هم برق زد!

پرسیدم: اسمش را چی می خواین بگذارین؟

گفت علی!

ولی یک علی گفت، ده تا علی، نه! صد تا علی از بغلش در آمد. او هم از آنها بود که کیف می کند، با اسم مولا. گفتم : واااااااااااای! به به!!! عجب اسمی هم می خواید بگذارید... قشنگ ترین اسم دنیاست.

گفت من این بچه خیلی با سختی گیرم اومده! نذر امام علی ش کردم. ماندم! یک دفعه چرا این حرف را به من می زد؟ گذاشتم پای حال و هوای مادرانه اش. وقتی برگشت، دیگر آن آرزوی صبحی نبود. خوابیده بود. با حال بد و زار و نزار. آخر یکی به یکی می گوید مگر زایده ای؟خب زایده بود!!! آن هم یک علی کوچولوی خپلوی سفید خوشگلتر از خودش. که سه کیلو و نیم وزن داشت.

چشم های درشت و لب و دهانش، درست مثل مامان آرزو بود. سرش را همانطوری کج گذاشته بود که سر مامانی اش روی تخت. الله اکبر از آن همه شباهت. جفتشان هم خواب خواب بودند...

علی... علی... علی...

گردنش سفید بود! خیلی! کوچک بود. خیلی خیلی لطیف. دیروز گلبرگ یک رز خونین فام را لمس کردم. گردن علی کوچولو، هزار بار نازک تر از آن گل بود. قسم می خورم! قسم!

قسم می خورم چون می خواهم باورم شود، امشب، قسمت 18م مختار را گذاشته است. باورم شود خجنر مختار، گلوی حرمله را دریده است.

یک روز، بعد عاشورا به دنیا آمده بود. یک روز بعد از گذشت هزار و چهارصد و اندی سال، از پاشیده شدن خون یک علی کوچک، در آسمان...

جرات بغل کردنش را نداشتم. آخر، نوزاد را آدم بخواهد بغل کند، باید زیر گردنش را حتما بگیرد...

جرات نداشتم تکانش بدهم. نگاهش کنم. زیاد هم نزدیکش نمی شدم.

نه بخاطر مامان آرزو و حال بدش. که وسط تشنج هایش می گفت؛ بچه م هست؟ بچه م را ندزدند... !

شاید بخاطر نامش.

و علی اصغر یعنی به همان نرم و نازکی بوده است؟

اگر نبوده که دیگر بدتر... اگر نبوده، یعنی ماه های بیشتری شیر خورده...

آنجا تازه فهمیدم بچه شیر دادن، چه کار سختی است! وقتی تازه مادرها، با آن حال و روز و شکم پاره و بدن پر از بی هوشی و بی حسی شان، با یک دنیا درد، روی کمر می نشستند و بچه به بغل می گرفتند، فهمیدم ساره چه می گوید؛ که یک موجود خیلی کوچک و نازک و ظریف را خدا در دامانت گذاشته باشد و تمام احتیاجش تو باشی و تو باشی و تو.

کار من، روضه خوانی نیست. اصلا! ولی قرآن را که بالای سر آرزو گذاشتم و دستش را گرفتم تا از تشنج و ترس نلرزد، چشمانش خیره شد توی چشمانم. انگار که زمان بایستند و یک آهو، چند لحظه به چشمانت زل بزند، آرام آرام چشمش پر از اشک شود، و بدون لحظه ای پلک زدن، آن اشک بلغزد و روی گونه اش سر بخورد و دستت را آتش بزند...

مستاصلانه و با التماس، طوری که کل اتاق، قربان صدقه ی دلش بروند، گفت؛ من اینو خیلی دوستش دارم! خیلی!

و وای به حال دل مامان-ربابِ علی اصغر...

نینی خانه 2

بسم الله الرحمن الرحیم

قبل از رفتنشان هم داستان بود. هم خودشان و هم مامان هایشان. تازه فهمیدم چرا بعدا همین ها، قدر مامان هایشان را می فهمند و می گویند مادر آدم، با مادر شدن آدم، یک بار دیگر مادر می شود!!!

ترجمه می کنم: مادر بزرگ ها، انگار نوه شان، بچه ی خودشان است. تازه عزیز تر...

حاج سیدخانم، ماشاءالله یلی بود برای خودش. بعدا فهمیدم 9 تا بچه را یک تنه بزرگ کرده. 11 سالگی شوهرش داده بودند و 15-16 سالگی، یا شاید کمتر شوهرش مرده بود.

خدا رحمتش کند.

داشت از نگرانی له میشد. به خودش می تابید. گویا دختر اولش بود و تنها دخترش و اولین نوه اش. خنده ام گرفت و دلم ضعف رفت از دیدن چهره ی روستایی و صاف و با صفایش. خودش شروع کرده بود از استرس و عصبی بودن به حرف زدن. هی می پرسید توی ساکشان چه گذاشته اند و چه نگذاشته اند. به کمد ها ور می رفت. محتویات ساک بیمارستان را بیرون می ریخت و قربان صدقه ی لباس های فسقلی نوه اش می رفت.

آبی زشت رنگی بود. همانطور با لبخندِ پهن روی صورتم کمک حاج خانم که پی هم صحبت می گشت کردم و سر بحث را باز: پسره نوه تون؟ دختر خودتونن؟ بچه ی چندمشه؟

و حاج سیدخانم هم حالا تعریف نکن و کی بکن. و من، بدتر: حالا لذت نبر و کی ببر! راستش نصف حرف هایش را بخاطر لهجه ی نیمه ترکی و نیمه لری و تند تند حرف زدن هایش، نمی فهمیدم. ولی دل به دلش می دادم و با هر تعریف و هر جمله، دو تا سوال جدید می پرسیدم، و به جز آن وقت که از پسر کوچکه اش تعریف و تجمید می کرد و میگفت وای که چقدر از من خوشش آمده، با رویی گشاده گوش می شدم. از 8 صبح تا 10 و 11 یک ریز حرف زد. ماشاء الله. عزیز بود برایم. عزیز! خدا حفظش کند.

150 نفر هیئت را هر سال قورمه سبزی می دهد! آن هم چه قورمه ای و چه سبزی ای... فکرش را بکن! با 5 تا عروسِ نا به کارِ هم جنسِ خودم، که چندان دست به سیاه و سفید نمی زنند و با سه تا دخترِ بدتر از من، 50 کیلو سبزی را بخری، خودت پاک کنی، بشوری، با دست(!) خورد کنی و قرمه سبزی درست کنی...

واقعا یا حسین دارد...

تا 11 بیشتر از پسش بر نیامدم. خودش هم خسته شده بود و هی عذر می خواست که سرم را برده است. سر من که سر جایش بود. تازه دلم می خواست بیشتر بگوید که هر کدام از بچه هایش چطور و کجا به دنیا آمده اند. فقط اگر لطف می کرد و بی خیال پسر کوچکه و خوشگلی و خوش خلقی من می شد، متشکر می شدم!!!

از 11 تا 13 دیگر فشارش رفته بود بالا... از این طرف به آن طرف. مامان را هم آورده بودند. آرزو را هم. کولی بازی ها و بی هوشی های مامان آرزوی خوشمزه هم تمام شد و بچه ی خپلویش را شیر هم داد، و نرگسی حاج سیدخانم را و محمدکوچولویشان را نیاورند. تا حدود 12. که خبرش کردند دنیا آمده. از پشت شیشه نشانش داده بودند و ذوقش کوک شده بود و حالش بهتر. دلش آرام شده بود.

مادر است دیگر، معلوم بود که آرام می شود.

راه به راه زنگ می زدیم به ریکاوری و سراغ می گرفتیم. ببینیم چه خبر است. و همه اش می گفتند هنوز توی اتاق عمل نرفته. هنوز در نیامده و هنوز به هوش نیامده...

و چه حالی ست دل یک مادر، با این هنوز ها...

نینی خانه 1

بسم الله الرحمن الرحیم

بهترین بخش دنیا بودیم. من هم نه گذاشتم و نه برداشتم؛ کام جستم و تمتع!

ولی وضعی بودها... پر از درد پر از شادی، پر از نگرانی و استیصال و حس های عجیب و غریب دیگر! پر از مادری!

زایشگاه زیر پایمان بود. و راه به راه، مامان های تازه و نی نی های تازه تر. اول نی نی ها را می آوردند. با یک تخت کوچک که در دار بود و میشد هر گونه نینی ای را با احتیاط و در سلامت، تویش جا به جا کرد. نی نی ها لخت لخت لخت. که کاملا در پارچه ها سورمه ای اتاق عملی پیچیده شده بودند و اصلا از توی تخت پیدا نبودند. هر از گاهی که دستی یا پایی شان را از آن زیر تکان میدادند، دل فک و فامیلی که پشت در اتاق نوزادان، منتظر بودند را میبرند. و من، نه فک و فامیل بودم و نه سر و ته پیاز! فقط داشتم دید می زدم و ضعف میرفتم. خانم پرستار صورتی پوش، در آن تخت را بر میداشت. نینی لخت را، یک دستی بلند میکرد. راحت و بی ترس. گردن نینی رو به جلو افتاده بود و پرستار، زیر شکمش را نگه داشته بود. پشت لخت و کوچولو و با مزه ی احتمالا ضربه خورده اش، پیدا می شد، و تا مردمِ فوضولی از جنس من، بیایند دید بزنند، میپیچدش توی حوله و پتو و مای بیبی و چیزهای دیگر. ولی دیگر این ها را نمی شد از پشت شیشه دید!

می رفت آن پشت. همینش هم، گردن غازی می خواست. چه برسد به آن پشت! نینی چند ساعته! که جخ تازه از عالم رحم پا به این دنیا گذاشته. چند دقیقه برای آشنایی روی سینه ی مادرِ احتمالا بی هوشش قرار گرفته و شسته و رفته و تر و تمیز، با پوستی نازک تر از برگ گل، منتظر است تا مامانی اش، از ریکاوری، آزاد شود...

آخ که دل ضعفه دارد! خیلی هم دارد. هر نینی ای هم باشد دل آدم ضعف می رود. آنقدر که دو تا فوحش به همسر بی شوعوری که معلوم نیست تنها تنها کجاست، می دهد و چهار تا غرولند به جان خدا می کند و تهش هم می گوید؛ اصلا خوب است درس و دانشگاه را ول کنم، از اول کنکور بدهم بشوم پرستار نینی های چند ساعته.

سوختن 3

بسم الله الرحمن الرحیم

استاد بزرگوارمان حاج طیب، هی از کربلا می گفتند. از این ها بودند که کربلا می برند. آن موقع ها انقدر پرت بودم که نمیدانستم اسم «این ها» مدیر کاروان است. بعضی از بچه ها رفته بودند و باز هم ولع رفتن داشتند. از آن خانواده های اصیل اصفهانی بودند و مذهبی. در نتیجه خوب می دانستند که حاج طیب چطور کربلا می برد و بعضا با خانواده شان، همراه حاج آقا شده بودند...

همین ها بود که هی وادارشان می کرد دور استاد کلاس فرقه شناسی، حلقه بزنند و التماس کنند که ما را هم ببرید! ما را نمی برید؟ چرا نمی برید؟ و من مات و مبهوت فقط نگاهشان می کردم و ته دلم قلقلک می شد... که یعنی من هم دوست داشته باشم بروم؟ البته که دوست داشتم؛

امام حسین-اینها را و سفر با دوستانم را. به خصوص آبجی! مشهد های 5 روزه مان آن همه مزه داشت. معنوی و مادی. وای به کربلای 9 روزه...

ولی سفر خارجه بود و حتما گران! علاوه بر اینکه مطمئنا اجازه ی رفتن نداشتم، رویم هم نمی شد از پدرومادری که خودشان کربلا را ندیده بودند، بخواهم من را بفرستند. آن هم تنها. اردویی!!! امکان نداشت!

چنان امکان نداشت، که حتی به ذهنم اجازه ی خواستن هم نمی توانستم بدهم. ولی دلم خواسته بود. صدای حاج آقا هنوز توی گوشم است: «من که هزار بار بهتون گفتم. پاسپورت و پولتونو بیارین و یه اتوبوس بشین تا ببرمتون. ما آمادگیشو داریم» و آه می کشیدم و پوزخندی پر از حسرت به خودم میزدم! چه راحت بعضی ها در مخیله شان می گنجید که می توانند کربلا بروند.

و آن وقت ها مگر کربلا رفتن، این همه دم دستی بود؟ چیزی بود در مایه ی مکه رفتن. کربلایی، طاق و نصرت داشت و پرچم و ستاد استقبال! حتی آقاجانم هم کربلا نرفته بود. مامانجان هم نرفته بود. (و هنوز هم نرفته اند) کربلا مال وقتی بود که آدم، حسابی پیر می شود. و بعدِ عمری آرزو، می رود و بعدش هم با یک حال و هوای خاصی، انگار که تازه دنیا آمده باشد، بر می گردد.

با یک عالمه سوغاتی برای نوه نتیجه هایش. سوغاتی های چرت و پرت و تکراری، اعم از طاقه چادر تا دستبند های الکی ارزان قیمت!

7-8 ساله که بودم، دو تا از آن دست بندها داشتم. که لامصبها، فلزی بودند و کشی و موهای دست آدم زیرش گیر می کرد و کنده می شد! یکیش را مادربزرگ پدری ام آورده بود و یکیش را عمه ی خدا بیارزم.

مال عمه را خیلی دوست داشتم و با وجود زجردهنده بودنش، همیشه دستم می کردم. آنقدر که رنگ و روی طلایی اش رفت و به دستور مامان، دیگر دستم نکردم.

فقط خوشگل نبود! اتفاقا خیلی هم خوشگل نبود. یک نگین گنده ی مزخرف قهوه ای رنگ پلاستیکی، رویش خودنمایی می کرد. اما خیلی دوست داشتنی بود. یک چیز خاصی تویش داشت. یک حال و هوای خاصی. واقعا بوی کربلا می داد! و احتمالا یک دو جینش برای جمیع دختر بچه های فامیل، از یک دست فروشِ «تنزیلات، تنزیلات» گو، خریداری شده بود.

کربلا بیشتر برایم معنی پارچه سبز می داد و مهر تربت. و یک عالمه تسبیح که توی خانه انبار می شوند و بعد از مدتی مهمان جانمازها شدن، حواله ی مسجد خواهند شد.

از طرفی آنقدر عقل رس شده بودم که بفهمم آدم باید معرفت داشته باشد و برود. من که هیچ چیز نمی دانستم... هیچ!!! هیچ هیچ هیچ!!! فکرش هم گنده تر از دهانم بود. پس تنها کاری که کردم، آه کشیدن بود.

فکرش را نکردم و دلم آهش را کشید و خواست.

عمیقا. از آن خواهش های عمیق... که یک روز با حاج طیب، بروم کربلا...

#ادامه_دارد