بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

ننویسم، می میرم.
اما نمی خواهم وبلاگ پر مخاطبی باشد، بر عکس محرمانه و ناشناس، به لطف خدا نگهش میدارم.
شاید یک دفترچه ی خاطرات باشد. اما نه یک دفترچه ی خاطرات هرجایی!
شاید یک تاریخچه از من است و یک تجربه نامه
می خواهم اینجا، تمامم باشم! بی ترس.
دعا کنید بتوانم.
و دعا کنید این تمام، برای مولایش، دوست داشتنی باشد و یار.

یا علی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

نینی خانه 2

بسم الله الرحمن الرحیم

قبل از رفتنشان هم داستان بود. هم خودشان و هم مامان هایشان. تازه فهمیدم چرا بعدا همین ها، قدر مامان هایشان را می فهمند و می گویند مادر آدم، با مادر شدن آدم، یک بار دیگر مادر می شود!!!

ترجمه می کنم: مادر بزرگ ها، انگار نوه شان، بچه ی خودشان است. تازه عزیز تر...

حاج سیدخانم، ماشاءالله یلی بود برای خودش. بعدا فهمیدم 9 تا بچه را یک تنه بزرگ کرده. 11 سالگی شوهرش داده بودند و 15-16 سالگی، یا شاید کمتر شوهرش مرده بود.

خدا رحمتش کند.

داشت از نگرانی له میشد. به خودش می تابید. گویا دختر اولش بود و تنها دخترش و اولین نوه اش. خنده ام گرفت و دلم ضعف رفت از دیدن چهره ی روستایی و صاف و با صفایش. خودش شروع کرده بود از استرس و عصبی بودن به حرف زدن. هی می پرسید توی ساکشان چه گذاشته اند و چه نگذاشته اند. به کمد ها ور می رفت. محتویات ساک بیمارستان را بیرون می ریخت و قربان صدقه ی لباس های فسقلی نوه اش می رفت.

آبی زشت رنگی بود. همانطور با لبخندِ پهن روی صورتم کمک حاج خانم که پی هم صحبت می گشت کردم و سر بحث را باز: پسره نوه تون؟ دختر خودتونن؟ بچه ی چندمشه؟

و حاج سیدخانم هم حالا تعریف نکن و کی بکن. و من، بدتر: حالا لذت نبر و کی ببر! راستش نصف حرف هایش را بخاطر لهجه ی نیمه ترکی و نیمه لری و تند تند حرف زدن هایش، نمی فهمیدم. ولی دل به دلش می دادم و با هر تعریف و هر جمله، دو تا سوال جدید می پرسیدم، و به جز آن وقت که از پسر کوچکه اش تعریف و تجمید می کرد و میگفت وای که چقدر از من خوشش آمده، با رویی گشاده گوش می شدم. از 8 صبح تا 10 و 11 یک ریز حرف زد. ماشاء الله. عزیز بود برایم. عزیز! خدا حفظش کند.

150 نفر هیئت را هر سال قورمه سبزی می دهد! آن هم چه قورمه ای و چه سبزی ای... فکرش را بکن! با 5 تا عروسِ نا به کارِ هم جنسِ خودم، که چندان دست به سیاه و سفید نمی زنند و با سه تا دخترِ بدتر از من، 50 کیلو سبزی را بخری، خودت پاک کنی، بشوری، با دست(!) خورد کنی و قرمه سبزی درست کنی...

واقعا یا حسین دارد...

تا 11 بیشتر از پسش بر نیامدم. خودش هم خسته شده بود و هی عذر می خواست که سرم را برده است. سر من که سر جایش بود. تازه دلم می خواست بیشتر بگوید که هر کدام از بچه هایش چطور و کجا به دنیا آمده اند. فقط اگر لطف می کرد و بی خیال پسر کوچکه و خوشگلی و خوش خلقی من می شد، متشکر می شدم!!!

از 11 تا 13 دیگر فشارش رفته بود بالا... از این طرف به آن طرف. مامان را هم آورده بودند. آرزو را هم. کولی بازی ها و بی هوشی های مامان آرزوی خوشمزه هم تمام شد و بچه ی خپلویش را شیر هم داد، و نرگسی حاج سیدخانم را و محمدکوچولویشان را نیاورند. تا حدود 12. که خبرش کردند دنیا آمده. از پشت شیشه نشانش داده بودند و ذوقش کوک شده بود و حالش بهتر. دلش آرام شده بود.

مادر است دیگر، معلوم بود که آرام می شود.

راه به راه زنگ می زدیم به ریکاوری و سراغ می گرفتیم. ببینیم چه خبر است. و همه اش می گفتند هنوز توی اتاق عمل نرفته. هنوز در نیامده و هنوز به هوش نیامده...

و چه حالی ست دل یک مادر، با این هنوز ها...

  • سرند

نظرات  (۱)

  • نوشین پدرام
  • خدا قسمت خودت بکنه ببینم چه طور مادری میشی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی