بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

ننویسم، می میرم.
اما نمی خواهم وبلاگ پر مخاطبی باشد، بر عکس محرمانه و ناشناس، به لطف خدا نگهش میدارم.
شاید یک دفترچه ی خاطرات باشد. اما نه یک دفترچه ی خاطرات هرجایی!
شاید یک تاریخچه از من است و یک تجربه نامه
می خواهم اینجا، تمامم باشم! بی ترس.
دعا کنید بتوانم.
و دعا کنید این تمام، برای مولایش، دوست داشتنی باشد و یار.

یا علی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

سوختن2

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی اعتقاد نداشتم به این همه راه را رفتن. خطر به جان خریدن. آن روزها، صدام لعنتی عراق را تماما قُرق کرده بود. نا امن بود، اما نه به نا امنی زمان داعش. عراق در تب و تاب حمله ی امریکا بود و شهید شدن ها و بمب گذاری ها به راه.

می شد رفت... به راحتی.

ولی فکرش را هم نمی کردم. امام رضا را خیلی دوست داشتم. زیارت عاشورا هم... عی، می خواندم. از محرم، مشکی پوشیدنش را چندان خوش نداشتم. همانطور که پدرم خوش نداشت و ندارد. از محرم، بیشتر تعزیه را می فهمیدم. و منتظر بودم که بابا، -بر عکس این روزها- یک جا ببرتمان؛ حسینه ی زرگر باشی و کاچی پختن هایشان و شمع هایشان و استکان های نذری شان. یا حسینیه ی ایران و تعزیه ها و سنج و دمام و طبلشان. آرزو میکردم بتوانم مثل مردها و پسرها، زنجیر بزنم. چرایش را هم نمیدانم! اما دوست داشتم.

اما یک بغض ته گلویم بود. بغضی کودکانه و جاهلانه، که کمیت اعتقادم را لنگ می کرد. بغض از جواب شدن... یادم نیست چه نذری کرده بودم و داستانش چه شد. نهایتش 8 سال داشتم. اما خالصانه متوسل شده بودم به عمو عباس و علی اصغر که تک فرزند نمانم!

تهش هم ماندم. و الحمدلله که ماندم... الهی شکر!

بچگی ها، عاشوراها و محرم ها، دلم می سوخت. اشک خالصانه می ریختم برای امام حسین. برای عباسش. برای امام سجاد و برای علی اکبر. عمه زینب را هم خیلی نمی فهمیدم... به رقیه و علی اصغر هم نمی خواستم فکر کنم. چون خیلی دلم می سوخت و طاقتش را نداشتم...

نه حماسه حسینی خوانده بودم، نه لهوف. نه هیچ کتاب دیگری. عکس خیلی نوجوان های مذهبی! طبیعی است. نوجوان مذهبی ای محسوب نمی شدم... کمیت نمازم لنگ بود. فقط می دانستم امام حسین، در ظهر عاشورا زیر تیر نماز خوانده و آنقدر از خودش و یارانش خجالت می کشیدم که فکر کردن و ارادت داشتن خدمتشان را اصلا در حد و حدود خودم نمی دیدم.

یک خاطره ی کمرنگ هم دارم از ظهر عاشورای حسینیه ی زرگرباشی و مقتل خوانی اش. اشک ریختن مادرم. حال و هوای آدم ها. ترسیدن و خوف کردنم. تصاویری سرخ سرخ سرخ... انگار گرد خون در آسمان پاشیده بودند و حال جمع، خوب بود. چیزی بود شبیه باریدن باران و باز شدن دل آسمان. موجی داشت که برای منِ کوچک خیلی سنگین بود. خیلی.

امام حسین این ها را، فقط دوستشان داشتم. نمی دانستم و پی دانستنش هم نبودم، دانستن اینکه دقیقا چه شده، چرا شده. و چرا هر سال انقدر شورَش می کنند. و چرا حالم در محرم ها بد می شود.

بچگی ام به این چیزها گذشت. نوجوانی ام هم ادامه اش بود. اما فهمیده بودم –احتمالا از توی گوش خواندن های پدرو مادرم- خیلی از آدم ها خالص نیستند. فقط برای امام حسین عزاداری نمی کنند. یک عالمه شان ریا کارند و برای اسم در کردن یا برای نذری است که بیرون می روند. و چه زشت بود!

 

 

 

  • سرند

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی