متنفرم! از آن آرامش کوه وار تک تکتان! که آنچنان با پرستیژ روبهروی من مینشینید که فکر میکنم من، صدمین دختری هستم که با چشمهایتان آنالیز میشوم. همهتان هم انگار سر و ته یک کرباسید. شاید فقط یک رویای دخترانه باشد اما انگار، او، اوی من، کسی که واقعی است و حقیقت دارد، در لحظة اول ورود من و سلام کردنم، دقیقا در آن لحظات وحشتناک اول کار... واکنش چشمهایش مثل شماها نخواهد بود. لحظاتی که اگر 200 بار دیگر هم تکرار شود، تمامش به همان کیفیت بار اول خواهد بود. کیفیت تمام لرز تنم و سکته کردن و تته پته کردن هایم. حتی اگر کل اصفهان، از قدرت فن بیان و تدریسم تعریف کنند(!)
اوی حقیقی من، سرش زیر است و جز نیم نگاه مهربانانهای، سرش را بالا نخواهد آورد. او هرگز با چشمهایش مرا قورت نخواهد داد... آنچنان که هر جا بین جمعیت خانوادهاش نشسته باشد، من نه از روی لباس و تیپ و سن و سالش، بل از روی رد نگاه قورت دهنده و خریدارانهاش تشخیصش نمیدهم. از روی برق معصومانه و پاک مهذبش، میفهمم که اوست! و فکر کنم همان نگاه قورت دهندة شماها و لبخندهای زیرزیرکانة تابلوی مادر و خواهرتان، یا بعضا نیش بازشان و دنبال چشمهای شما گشتنشان، و پچ پچ کردنشان است که مرا هول میکند و تمام فن بیان و اعتماد به نفس حرف زدنم جلوی جمعیت 200-300 نفری را نابود میکند! الله اکبر! 2-3 نفر، چه ها که با آدم نمیتوانند بکنند! خب خودتان باشید، اگر در آن واحد برسید به حضور آدمهایی که تا حالا ندیدهاید و از قضا یکیشان میخواهد بشود شریک زندگی آیندهتان، هول نمیکنید؟! آن هم در حالی که میدانید همهشان، حتی خود طرفتان دارند حسابی آن یک نعلبکی بیرون از چادرتان را قورت میدهند و دربارة میزان خوشگلیتان یا حرف میزنند یا فکر میکنند!
خواستگارهای تجربهافزا!
جز این نمیشود نام دیگری روی شماها گذاشت. شماهایی که در درجة اول می آیید برای بررسی خوشگلی و ناخوشگلی دختری به نام "من" که چیزی به نام "شخصیت" هم دارد! چیزهای دیگری هم؛ شاید به نامهای رفتار. روش. منش. اخلاق. سبک زندگی!
راستی راستی شماها چه فکر میکنید؟! چه چیز توی مغزتان میگذرد؟! نمیخواهم باور کنم که نسل آن "مرد" های شبیه آن استاد معارف (که خیلی هم روی اعصابم بود و حظ چندانی از کلاسش نبردم) از زمین برکنده شده است! نمیخواهم باور کنم که او، اوی من، اولویت اولش ظاهر من و ظاهر خانهزندگی و دست بافت بودن و نبودن فرش و بلند بودن و نبودن پلههای خانه و بد بودن جای پارکینگ و...
بعدش هم میگویند چرا حالت از خواستگار و خواستگاری به هم میخورد!
خوب خودتان باشید چه حالی بهتان دست میدهد؟! دلم میخواهد این سوال را نه از خواستگارها، از پسرها بپرسم! خودتان باشید حالتان بد نمیشود حال، از تک تکتان ممنونم. و ای کاش شیرینی درست و درمان، یا دسته گل خیلی گران نمیآوردید. که نه شیرینی اش از گلویم پایین میرود و نه دلم میخواهد گلش جلوی چشمم باشد. حتی اگر خیلی خوشگل باشد و خیلی بزرگ و خیلی حسابی هم نمیتواند جبران نامحبتی خریدارانة ته نگاهتان را بکند. و این، خودش میشود یک عذاب وجدان گنده، که عجب داستانی است... که شما بندگان خدا بخاطر من، افتاده اید در زحمت و آخرش هیچ در هیچ...
امیدوارم شما هم لااقل به حرمت راهی که آمدهاید و هزینة گل و شیرنی و تیپ زدن و زحمت دادن به خانوادهتان تجربه ای از حرف زدن با من و خانوادهام کسب کنید. که اگر اینگونه نباشد، جدی جدی از همهتان متنفر میشوم!