بسم الله الرحمن الرحیم
نمازم را نخوانده ام. نشسته ام که سازمان سنجش، برای آزمون کارشناسی ارشد ثبت نامم کند و پاسخ بگوید و بالا بیاید. و دلم، اساسا برای اینجا تنگ است. جایی که میشود و می شد بی ترس، حرف دل زد. اما، از ترس زدن حرف دل هایی عمیق و دیدن حرف دل هایی عمیق تر از گذشته ای که گذشت، مدت هاست که اینجا سرک نکشیده ام. باز پناه برده ام به تلگرام و خانه ی فیروزه ای اش.
یا اینستاگرام و پیج جدید زدنم.
پناه برده ام به تحول و تغییر. به نگاه کردن در آیینه و شکر خدا را کردن از خوشگلی هایم. پناه برده ام به خدا، که دیگر گیر بی خداهایی که یک روز، عاشق اند و یک روز نه نیفتم. گیر نامرد جماعت.
گاه گاهی، وقت غذا خوردن جلوی چشمم می آید.و غذا را به دهانم زهر می کند. با وجودیکه یک وعه بیشتر کنارش ننشستم و آن هم از گلویم پایین نرفت. وقتی یک سمند سفید رد می شود، گاه گاهی مور مورم می شود.
گاهی فکر می کنم اگر ببینمش واکنشم چه خواهد بود، و همان لحظه چنان قیافه ام در هم می رود که گویا در چاه فاضلاب را جلو بینی ام برداشته اند.
و دروغ چرا؟ متاسفانه دلم هنوز هم گاه گاهی به حال بدبختیش می سوزد.
و گاه گاهی دعایش می کنم که خدا هدایتش کند. و تا بیاید دهانم به آه و نفرین و حتی ناسزا باز شود، یادم می آید که چگونه بود و درکش می کنم. و از خدا برایش شفا میخواهم و رحمت و ایمان و مردانگی.
متن ها و احساسات قشنگی حرامش کردم.
وقت زیادی را برای او گذاشتم.
گاهی می گویم اگر بار دیگر، کس دیگری وجود داشت، باز هم به همان قشنگی، بنویسم؟ باز هم به همان خلوص احساسات خرجش کنم؟ اصلا بار دیگر کسی را دوست خواهم داشت؟ یا انقدر محکم شده ام که به این راحتی ها دیگر قلبم نتپد. دیگر خجالت نکشم. دیگر توی پتو نروم از خجالت و خیلی دیگرهای دیگر...
ای کاش اینگونه نبود.
ای کاش عاقل تر بودم تا نیاز به این تمرین و این کلاس درس را خدا در من نمی دید.
ای کاش بدون دیدن و شناختن چنان نامردی، محکم و اینگونه به پای مستطابی ام می ایستادم.
ولی حالم خوب خوب است.
خوب خوب.
الهی الحمدلله...
سراسر شکرم. هر چند بلد نیستم یا نمیتوانم.
پ.ن: باید اینجا را هم جمع و جور کنم و مرتب. باید متن های مربوط به او را -پدرم روباه میخواندش- بفرستم توی یک قوطی. هیچ چیز را نمیخواهم حذف کنم. تجربه ها را نگه می دارم. اما فراموش می کنم و تا روزی که کاملا تبدیل به گذشته نشوند، همشان نخواهم زد.