بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

«...فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعیم»

بسم الله الرحمن الرحیم

ننویسم، می میرم.
اما نمی خواهم وبلاگ پر مخاطبی باشد، بر عکس محرمانه و ناشناس، به لطف خدا نگهش میدارم.
شاید یک دفترچه ی خاطرات باشد. اما نه یک دفترچه ی خاطرات هرجایی!
شاید یک تاریخچه از من است و یک تجربه نامه
می خواهم اینجا، تمامم باشم! بی ترس.
دعا کنید بتوانم.
و دعا کنید این تمام، برای مولایش، دوست داشتنی باشد و یار.

یا علی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی

فرار موقت به دامان تهدید

بسم الله الرحمن الرحیم

شاید اینجا آرام میگذرد. و شاید، همه چیز روال و روند طبیعی تر و بکرتری دارد. آنقدر که گاهی از دلم رد می شود زیاد هم بد نمی شد اگر کوچ می کردیم همینجا. زیاد هم بد نمی شد اگر گیر می افتادم میان این همه خاله زنکی یک شهر کوچکتر از شهر خودم. شهر خودم؟ 

جایی که به دنیا آمده ام و از دو یا چهار سالگی ام آنجا بزرگ شده ام. بالیده ام. رشد کرده ام. تنهایی هایم را با این شهر سر کرده ام. از آن متنفر بوده ام اما در حال، به آن شدیدا عشق هم ورزیده و می ورزم. 

و اینجا؟ جایی که پدر و مادر و تیر و طایفه ام دنیا آمده اند و هستند. اصالتم! جایی که بخاطر اسم عجیب غریب اما با مسمایش، آنقدر در کودکی و شاید نوجوانی با اشتباه تلفظ شدنش مسخره شده ام که کم کم یاد بگیرم نباید نامش را ببرم. و حالا، حالا که به لطف تلگرام و فضای مجازی تاریخ و جغرافیای مردم هم قوی تر شد راحت تر می توانم نامش را ببرم. و دوست ترش دارم. 

جایی که نماز هایم شکسته است. و قصد برگشت به آن را هرگز ندارم. جایی که زیباست اما کوتاه و کوچک. 

فکر آدم ها تابعی است از جایی که در آن زندگی می کنند. فضای مجازی آدم ها را سطحی میکند. شهر بزرگ آدم ها را زبل می کند و از هم دور. و شاید واقعی ترشان کند و راحت تر. 

و شهر کوچکی مثل اینجا، گیرت می اندازد در هزار و یک هنجاری که از بیخ، شاید نباید وجود داشته باشند. 

بگذریم. 

این ها را گفتم که اصل قصه را تعریف کنم

از دیشبش شروع شد. و شاید از خیلی وقت قبل ترش، خیال کرد نقطه ضعفم، برگشتم به اینجاست. و خیال کردم برگشتنم به اینجا فاجعه است و نقطه ضعف نشان دادم و شد برایم تهدید. 

اولش که قصه ی پرونده ی خواستگارِ ماقبل اخیر تمام شد، یک مشت دعوا راه افتاد. سر همان چیزهای ساده ای که در پست مربوط به فیلم عاشقی2 گفته ام. عادت های بد. سبک زندگی غیر عادی و بد من. غیر عادی ای که برای پدر و مادر جوان ندیده ی من، غریب است و برای ما، عادت عادی و مسلم. شب بیداری ها و توی خانه کمک نکردن ها و شلختگی ها و تنبلی ها و به درس و مشق نرسیدن ها و سر توی گو.شی کردن ها و این جور چیزها. 

بعدش که دیدند کمر بسته ام به مستطابی، کوتاه آمدند. آرام گرفتند و دست از سرم برداشتند تا خودم روی پای خودم بایستم و بزرگ شوم و راه بروم. و بعدتر، که افتادم توی امتحانات دی ماه و دانشگاه و نتوانستم از پس به دوش کشیدن دو س هندوانه ی عظیم بر بیایم، باز هم همان شد و همان. 

روز از نو و روزی هم از نو. 

و من، خسته تر از آن هستم و بودم که تاب بیاورم. تهدید های حکومت نظامی و برق قطع شدن و گرفتن گوشی و زندنانی شدن توی اتاق و این حرف ها، یا بخور نخور ها و بکن نکن ها و رسیدگی های بیش از حد و اجازه ی فکر ندادن ها و.... را، برای یک دختر 23 ساله...

همه و همه را، که داشت میشد کابوس، و آغازی برای تکرار تابستان 94، همه اش را کوتاه و فشرده، نوشتم در یک نامه. مبلغی هم اشک رویم ریختم و یواشکی، منتظر خواب رفتنشان شدم. وسایل و لباس ها و لپتاب و کتاب و همه چیزم را با ظرافت هر چه تمام تر جمع و جور کردم. حتی قرصهایم را که هر شب فراموش میکردم و مسواکی که صبح میزنم و شب نمیزنم را، آن را هم برداشتم. و آمدم همینجا. جایی که ظاهرا بخاطر فرهنگش زیاد دوستش ندارم. بخاطر کوتولگی نگاه ها و دغدغه ها. و از ترس مزمحل شدن در این فرهنگ و کوتوله شدنم.

فرار را به قرار ترجیح دادم. خوب یا بد. کم یا زیاد. طاقت اینکه بدتر از این ها را ببینم نداشتم: بدتر از اینکه درخواب ببینی پدرت نه تنها از حرص شوهر دادن تو سیگاری شده و خانه را روی دود گذاشته، و نه تنها زیر پای تو و مادرت را دوباره خالی کرده و مسئولیت زمین گذاشته، ببینی مادر دیگر تاب و توانی ندارد و گوشه ای از تنها مکانش -آشپزخانه- کز کرده و اشک های دانه درشت می ریزد، و تویی که دهان باز کرده ای برای صحبت و گفت و گو که بگویی سیگار نکشد و هیچ نمیخواهی و اصلا ازدواج هم نمیکنی را، دستت را بگیرد و بکشد و خفه شویی تحویلت بدهد و روی لاله ی همان گوشی که هر روز در بیداری ات می گوید حرف تویش نمی رود، سیگارش را خاموش کند و تو... بسوزی و بسوزی و بسوزی. و ساختن؟

فرار کردم. برای بهتر ساخته شدنم.

چون نمیتوانستم تاب بیاورم که در اوج تلاشم برای تغییر، برای انگیزه دادن به خودم. برای فراموشی، برای اشک نریختن، برای کنار آمدن با دنیایی پست و کثیف و برای بهتر و بهتر شدن و برنامه ریزی و نظم و تلاش و تلاش و تلاش، به سمت و سویی بروم، که از فرط افسردگی، کم کمک به دلیل زنده بودنم شک کنم و.... 

فرار کردم چون نمی خواستم تابستان 94 تکرار شود. اسمش قهر است؟ بچه بازی است؟ لوس شدن است؟ پیچاندن خواستگار جدید و مزخرف شاید خوشگلی که پی خوشگلی ام بالا آمده و قد و بالا و بر و رو و پول نداشته ی پدرم؟ 

ازدواج؟ 

ولم کنید! ای فکر های معطوف به ازدواج عزیز! ای موقعیت های محترم دختر بودن در این جامعه! ای سن مقتضی! ای "گل وقت"! ای دوستان و ای فک و فامیل و ای پدر و مادر و ای جهانِ یاد آور ازدواج! کمی به حالم خودم بگذاریدم. 

زمان ترمیم میخواهم. نه برای ماجرای تمام شده ی خواستگار ماقبل اخیر! (نمیدانم اسم مستعارش را چه بگذارم! ) ترمیم می خواهم برای اینکه خودم شوم. خودم باشم. آنکه و آنچه میخواهم. ترمیم می خواهم و شاید تنهایی. و شاید تغییر. 

خسته ام از نصایح تکراری پدرانه و مادرانه. 

از گفت و گوها و درگیری های فکری دوستانه. (که البته شروع کننده بیشترشان کسی جز خودم نیست) 

خسته ام. حنی از خودم و ادا در آوردن هایی که میخواهم روروئک راه رفتنم شوند. 

به این بودن بی فکر و کم خلوتی که کارم در آن بیشتر عمل است تا غصه، تا دگردرگیری و خوددرگیری و خودخوری و غرق شدگی و ... ، به این بودن راضی ترم تا آن کابوس ها... 

زمان میخواهم و خلوت و عمل. 

فرار میخواهم از هر حاشیه و کاری. و شاید از خیلی ارتباط ها و هنجارها. 

  • سرند

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی